نمیخواهم اغراق کنم اما فیلم هزار توی پن (Pan’s Labyrinth) مهمترین فیلم جنبش رئالیسم جادویی است. گیرمو دل تورو نیز در ژانر ترسناک همیشه سعی کرده بین خط رئالیسم جادویی و فاتزی حرکت کند. این فیلم از او یک شاهکار به تمام معناست که پشت هر اتفاق ساده معنا و مفهومی زیادی وجود دارد، اما نخست باید به این سوال پاسخ داد که رئالیسم جادویی چیست؟
برای درک کامل رئالیسم جادویی، نخست باید از سبک رئالیسم شروع کنیم. ررئالیسم جادویی چیست؟ رئالیسم یا همان واقع گرایی جنبش و سبک هنری است که میشود ریشه آن را در ادبیات قرن نوزده فرانسه جست.
اما در واقع رئالیسم یک جنبش فلسفی نیز است و ریشه آن به مکتب فلسفی ماتریالیست (ماده باوری) برمیگردد، یعنی این جنبش وقتی شروع شد که مردم پی بردند که اعمال و افکار انسان از هیجانهای سرکش یا نقشهای آسمانی ناشی نشده است، بلکه از علتهای واقعی، یا اگر دقیقتر بگوییم از علتهای مادی سرچشمه میگیرد.
این جنبش هنری از ابتدای ظهورش با رومانتیسم مخالف بود، رومانتیسم چیست؟ بر فرض مثال در آثار رومانتیسم نویسنده در میان جنگ و بدبختی از عشق و عاشقی مینویسد و از پرداختن به واقعیات جنگ پرهیز میکند، اما نویسندهِ رئالیسم از واقعیت جنگ مثل کشت و کشتار، بیماری، قحطی و … مینویسد یا به قول معروف سانتیمانتال بازی در نمیآوردند.
حال بعدها از درون این جنبش واقع گرایانه، سبک و جنبش دیگری ظهور کرد به نام رئالیسم جادویی. این واژه اولین بار توسط یک منتقد آلمانی در سال 1925 به کار برده شد، اما میشود شروع اصلی آن را در ادبیات آمریکای جنوبی جست.
نویسندگان بعد از جنگ جهانی دوم دیگر نتوانستد بیش از این واقعیت جهان تجدد را تحمل کنند اما در عین حال حاضر نبودند به رومانتیسم برگردند، پس راه حلی پیدا کردند: به واقعیت کمی جادو اضافه کن!
در واقع تفاوت اصلی رئالیسم جادویی و سورئالیسم یا فانتزی از این جا شروع شد: ما در رئالیسم جادویی به جای مواجهه با دنیای جادویی و اتفاقهای جادویی، با دنیای واقعی و یک اتفاق جادویی طرف هستیم، یعنی تلفیقی از رئالیسم و جادو.
مثلا در آثار فانتزی مثل هری پاتر، دنیای جادویی و اتفاقهای جادویی و آدمهای جادویی وجود دارد، مثل هاگوارتز.
اما رئالیسم جادویی در یک دنیای واقعی اتفاق میافتد، با این تفاوت که یک عنصر جادویی در این میان وجود دارد. مثلا در کتاب صد سال تنهایی سرهنگی وجود دارد که صد سال است نمیمیرد یا هر وقت که میمیرد دوباره زنده میشود. دقت کنید که اینجا دنیای واقعی است. اسم شهرها و آدمها واقعی است اما فقط و فقط یک عنصر جادویی در آن وجود دارد. در مثال سینمایی و در همین هزار توی پن، دنیا واقعی است، فاشیستها واقعی هستند، جنگ نیز واقعی است. در این میان تنها این اتفاقات جادویی برای اُفیلیا میافتد.
البته یک عنصر مهم دیگر در آثار رئالیسم جادویی این است که مخاطب از خود میپرسد: حتما راوی یا قهرمان داستان توهم زده است! چرا که داستان در این دنیای واقعی با اتفاقهای واقعی همراه است، اما قهرمان داستان شاهد یک اتفاق جادویی است. مثلا در کتاب بوف کور صادق هدایت، شخص اول داستان، شاهد اتفاقهای عجیب و غریبی است و مدام این سوال در ذهن مخاطب شکل میگیرد که نکند قهرمان داستان دیوانه است؟
البته خالق اثر نیز در این میان باید سکوت کند. در مورد جادوی خود باید سکوت اختیار کند، چرا که اگر در این مورد سعی کند توضیح دهد قدم به عقلانی کردنِ آن برداشته است و این جادو نیست.
خب با این پیش آگاهیها بهتر است به سراغ فیلم هزار توی پن برویم. اکنون که فهمیدیم رئالیسم جادویی چیست، بهتر میتوانیم پیرامون Pan’s Labyrinth بنویسیم.
داستان درر نگاه اول بسیار ساده است. اُقیلیا دختر یتیمی است که مادرش با یک فاشیست خونخوار ازدواج کرده. این ژنرال که از دار و دسته ژنرال فرانکو است که در اسپانیا قصد نابودی پارتیزانهای سرخ را دارد. همین موضوع در داستان چیز مهمی را تداعی میکند. اینجا جای بچهها نیست! اما اُفیلیا اینجا آمده است تا در میان این افراد زندگی کند، اما چگونه؟ خب اینجاست که رئالیسم جادویی وارد داستان میشود. چون اگر دقت کنید بالا گفتم که واقعیت به تنهایی برای این اثر کافی نیست، پس کمی جادو به آن اضافه میشود. اُفیلیا بچه است. نه چیزی از جنگ فاشیست و کمونیست میداند نه میخواهد که بداند. او میخواهد بازی کند، پس یک پری جادویی به دیدنش میآید! در واقع همین اتفاقات جادویی درون فیلم ریشه در واقعیت اطرافِ اُفیلیا دارد.
اُفیلیا به خیالات خود پناه میبرد تا با واقعیت تلخی کنار بیاید. بر فرض مثال، بادی کاملا عادی در خانه میوزد و چون خانه قدیمی است صدای عجیب و غریب میآید، اما اُفلیا چه میشنود؟ صدای یک هیولای آدمخوار که زیر خانه زندگی میکند! ریشه این هیولای آدمخوار کجاست؟ همان هیولا که لباس نظامی یک فاشیست را پوشیده است. فاشیستی که به راحتی آدم میکشد و اصلا چیزی برایش مهم نیست. به قول نوام چامسکی: فاشیسم پایان انسانیت است.
حال که بحث هیولای زیر خانه پیش آمده بگویم که گیرمو دل تورو با گریم هیولایش سنگ تمام گذاشته است… عجب هیولای ترسناکی. من به راستی در این صحنه دست و پای خودم را گم کرده و نفسم در سینه حبس شده بود. گیرمو دل تورو میداند چگونه هیجان را درون داستان خود داشته باشد.
گیرمو دل تورو سعی میکند در طول فیلم هزار توی پن با ذهن مخاطبش بازی کند، او میخواهد همهچیز را واقعی نشان دهد. گویی ُفیلیا یک پرنسس گم شده است. اما با پیشبرد داستان و رسیدن به نکته پایانی همهچیز مشخص میشود. کل داستان در ذهن اُفیلیا اتفاق افتاده است. اما سوال مهم این است. دنیای اُفیلیا با هیولاهایش ترسناکتر است یا دنیای واقعی با فاشیستها؟ کاپیتان یا هیولای زیر خانه؟ البته شاید بشود سوال را چنین پرسید: مگر فرقی هم دارند؟ مگر هر دو کودک کُش نیستند؟
فیلم هزار توی پن بسیار غمگین و فُرمیک پایان مییابد. اُفیلیا با گلولهای در شکم بر زمین دراز کشیده و پاررتیزانها بر دور جسم بیجان او حلقه زدهاند. اما اُفیلیا در پایان نیز تسلیم رئالیسم نمیشود. او در خیالات جادویی خود غرق میشود.