داستان کتاب مرگ ایوان ایلیچ (The Death of Ivan Ilyich)، از دوازده قسمت تشکیل شده است که در قسمت اول داستان اعضای دادگاه، که همکارهای ایوان ایلیچ هستند از طریق آگهی در روزنامه از مرگ ایوان مطلع میشوند. از قسمت دوم به بعد شرح زندگی ایوان شروع میشود؛ شرح دوران کودکی، تحصیل، کار و ازدواج ایوان تا بچهدار شدن و آغاز مشکلات در زندگی با همسر و سپس در کنار این مشکلات بیماری ایوان که بر اثر سقوط از چهارپایه و زخمی سطحی در پهلویش آغاز میشود.
کمکم بیماری ایوان شدید میشود. بیماریای که هیچ دکتری قادر به تشخیص آن نیست و در کنار این بیماری مشکلات و اختلافات او با زنش باعث میشود که رابطهشان هر روز بدتر شود. نهایتا ایوان ایلیچ پس از یک دوره طولانیمدت بیماری، درحالیکه سه ماه بود که روی تختخواب افتاده بود، میمیرد.
طرح داستان کتاب مرگ ایوان ایلیچ به صورت کاملا غیرعادی و عجیب توسط تولستوی اجرا شده است. این داستان با مرگ ایوان ایلیچ شروع میشود و دوباره با مرگ او پایان میپذیرد. طرحی دایرهوار از مرگ که چهره مرگ را بیش از پیش هراسانگیز میکند. تولستوی در نوشتن این داستان از قاعده کلاسیک داستاننویسی، که آن را قاعده ارسطویی گویند، یعنی مقدمه، گرهچینی و گرهگشایی تخطی کرده است. استادی کار نویسنده در اجرای طرح دوازدهگانه به این صورت جایی بیشتر مشخص میشود که متوجه میشویم خواننده از هر قسمت داستان شروع کند با کمی دقت میتواند با کل داستان کنار بیاید.
تولستوی، چندین الگوی واژگون (متناقض) را در ساختار این رمان گنجانده است. مرگ واقعی ایوان ایلیچ، با پایان همزمان این داستان در انتهای فصل اتفاق میافتد. مابقی رمان، همان طور که از عنوان آن پیداست، نه تنها به مرگ ایوان، بلکه به زندگی او نیز اختصاص مییابد. تولستوی، مفاهیم خاص مرگ و زندگی را واژگون میکند. دراواخر زندگی ایوان، وقتی به نظر میرسد که او از لحاظ قدرت، آزادی و موقعیت، در حال رشد است، او واقعا به سوی ضعف، وابستگی و تنهایی سقوط میکند.
بعد از فصل هفتم، وقتی ایوان به بررسی خودش محدود میشود و از بیگانگی و تحلیل جسمی خودش رنج میبرد، او در حقیقت از لحاظ معنوی (روحی) دوباره متولد میشود. تولستوی این نکته را به وسیله چندین ساختار فعلی تقویت میکند. ایوان، بیداری روحی خود را طوری شرح میدهد که انگار او در سراشیبی رو به حرکت است، در حالی که در همه اوقات، معتقد است که به سوی بالا میرود و تعالی مییابد. او بینش ناگهانی خود در مورد ماهیت حقیقی زندگی خودش را با شخصی مقایسه میکند که روی واگنی در حال حرکت است و ناگهان متوجه میشود که جهت درست این سفر، برخلاف جهت فعلی است.
نثری که تولستوی برای داستان برگزیده است با فضای داستان همخوانی کامل دارد:
شخص مرده به شیوه معمول مردگان درازبهداز افتاده است…
این نمونهای از نثر تولستوی در داستان است.
فضای مرگ به صورتی تجسم یافته که سراسر وحشت است. تکرار کلماتی که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم با مرگ سروکار دارند باعث میشود که بهطور ناخودآگاه در چند سطر خواننده آنقدر مرگ را تکرار میکند که باعث هراسش شود، که این امر با توجه به آغاز و پایان داستان با مرگ ایوان ایلیچ سراسر مرگ را به یاد میآورد و تأکیدی اساسی بر این موضوع دارد.
تولستوی با استفاده از طنز خاصی، که در اوج لحظات حزن و اندوه نزدیکان ایلیچ به کار برده، ساختگی بودن اندوه و ریاکار بودن اطرافیان را نسبت به مرگ ایوان ایلیچ مشخص نموده است؛ شخصیتهایی نظیر پیتر ایلیچ و نیز همسر ایوان.
عنوان این رمان هم بسیار متناسب و هم بسیار فریبنده است. این عنوان، خواننده را وادار به تفکر میکند، مثل خود ایوان که بسیار به مرگ توجه میکند؛ اگرچه در پایان، خواننده باز هم همانند ایوان میفهمد که مرگ، بیارتباط است. مردن، آگاهی روحی و احیای مجدد، نکات اصلی مطرح در داستان کتاب مرگ ایوان ایلیچ هستند. همان طور که در این رمان مجسم میشود، مرگ، نهایت واقعیت است که هرانسانی باید با آن مواجه شود و آن را بپذیرد. برای ایوان، اجتنابپذیر بودن مرگش، یک بحران روحی است و احیای مجدد زندگیاش را القا میکند.
مطابق با عقاید شخصی تولستوی، ایوان سطحی بودن زندگی قبلیاش را رد میکند و ارزشهای بیشتری در زندگی میگنجاند، خصوصا احساس عشق و پذیرش. منتقدان به پیگیری مادیگرایی و آرامش ایوان تأکید میکنند، زندگیای که موهوم بازگو میشود و خالی از ژرفای روحی است. برخورد با طمع و حق امتیاز یا تبعیض، در اکثر ادبیات روسیه موضوع اصلی است و عامل موضوعی اصلی در آثار بعدی تولستوی است.
منتقدان همچنین به بررسی رفتارهای پارادوکسی و دوگانه ایوان ایلیچ میپردازند؛ که میتوان از یکسو به رابطه ایوان ایلیچ با همکاران وخانوادهاش در طی بیماری که منجر به انزوا و دوری گزیدن از روابط انسانی گردید و نیز از سویی دیگر اعتماد وی به خدمتکارش جراسیم و تلاشش در برقراری روابط مهم انسانی، اشاره کرد.
درونمایه داستان مرگ و رستاخیز است. ایوان ایلیچ یک قاضی است که به دلیل زندگیای که داشته است عاقبت به مرگ سختی گرفتار میشود. زندگی ایوان ایلیچ شاید در نظر اول بسیار معمولی و با توجه به نثر تولستوی تا حدودی مثبت به نظر برسد، اما عمق قضیه چیز دیگری است. ایوان آدم مغروری است و اگر از واقعیت خود استفاده نمیکند به دلیل خوب بودنش نیست، بلکه به این دلیل است که میدانسته به علت قدرتی که دارد هر موقع که بخواهد میتواند مردم را اذیت کند و در واقع دلرحمی و خوب بودن او به دلیل غرور و خودخواهی اوست.
توجه به این نکته که مرگ ایوان دارای دلیل بسیار کوچکی مثل نصب پرده و افتادن از روی چهارپایه است که باعث میشود پهلوی او زخم سطحی بردارد، بسیار مهم است. ایوان در روزهای آخر زندگی خود را داخل یک گونی حس میکند که هیچ راه نجاتی ندارد؛ فضایی بسیار تاریک که نمیتواند از آن بیرون بیاید. اما هرچه به ته گونی نزدیک میشود که درواقع دارد به ته زندگیاش میرسد کمکم نوری را میبیند، نوری که میتوان آن را تعبیر به مرگ کرد و ایوان آن را راحت تحمل میکند. این مرگ اولین پلهی رستاخیز است.
این نماد رستاخیز در داستان بیانگر این نکته است که تمام رنجهایی که ایوان ایلیچ در مدت بیماری کشیده به نحوی کفاره گناهان او بوده و به همین سبب است که ایوان در پایان به صورت آدمی بهشتی مرگ را راحت تحمل میکند.
مسئله مهم و اساسی دیگر شغل ایوان ایلیچ است. ایوان شغل قضاوت دارد، او مأمور اجرای عدالت است که میتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد و هرکس را که دوست دارد به زندان بیندازد.
ایوان پس از ابتلا به بیماری، اولین دکتری را که برای مداوای او میآید قاضی خیال میکند و خود را در محضر دادگاه متهم احساس میکند که تمام بلاهایی که تاکنون با استفاده از شغلش بر سر مردم آورده اکنون باید بر سر خودش بیاید. این را میتوان نمادی از قضاوت نهایی بر اعمال انسان و روز حسابرسی دانست که اعتقاد تولستوی بوده است؛ چرا که پس از آن ایوان دچار عذاب سختی در تحمل بیماری میشود. اما در نهایت خود را رها میبیند.
نکته دیگر دادگاه است؛ جایی که محل اجرای عدالت است و اشخاصی که همه مجریان عدالت میباشند. این آدمها تنها در فکر ارتقای شغلی خودند، حتی اگر این ارتقا با مرگ یکی از همکارانشان صورت پذیرد چندان مهم نیست. بیاهمیت بودن مرگ یک همکار جایی بیشتر مشخص میشود که تولستوی آن را با خواب قیلوله مقایسه کرده و در چند مورد نیز اشاره به برگزاری مهمانی و ورقبازی در روز مرگ ایوان کرده است تا اجتماعی را وصف کند که مجریان عدالت آن برای همکار خود اهمیتی قائل نیستند، پس نباید از اینان انتظار اهمیت دادن به مردم عادی را داشت.
روابط اشخاص داستان
خوشایندترین رابطه بین اشخاص داستان، بهطور قطع و یقین، رابطه ایوان ایلیچ با پیشخدمت جوانش، گراسیم، است. جوانی روستایی که تازه به شهر آمده و از زندگی در شهر بسیار خوشحال است و به همین خاطر هر کمکی که از دستش برمیآید در زمان بیماری ایوان برای او انجام میدهد. رابطه مطلوب دیگر در داستان، رابطه ایوان ایلیچ و پسر کوچکش است. بقیه روابط بین اشخاص داستان بسیار سرد و تصنعی است و تنها برپایه منفعت شخصی میچرخد.
ردّپای نویسنده و اجتماعش در داستان
شاید بتوان گفت کتاب مرگ ایوان ایلیچ به نحوی دربردارنده زندگی تولستوی است. در مورد زندگی تولستوی گفته شده است که وقتی بچه بوده از اعتقاد به خدا دست برداشته است و این بیاعتقادی او باعث شد که بسیار ناشاد و ناراضی شود؛ چرا که نظریهای نداشت تا معمای حیات را برایش حل کند. ولی بعدا دوباره به خدا اعتقاد پیدا کرده بود و این مسئله باعث شد که رفتهرفته به مومنانی که در میان مردم فقیر و ساده و بیسواد وجود داشتند نزدیک شود و داراییاش را صرف خدمت به مردم بکند و نهایتا اینکه لباس روستاییان را بپوشد و در میان آنان و مانند آنان زندگی کند.
کتاب مرگ ایوان ایلیچ نشان دهنده و بازگوکننده بسیاری از مسائل زندگی شخصی تولستوی است که در داستان نمایان شده. تولستوی در سالهای آخر زندگی با همسرش، سونیا، بر سر مسائل مالی دچار مشکل شده بود. تولستوی دوست داشت تمام دارایی خود را به فقرا ببخشد. اما همسرش با این کار او شدیدا مخالفت میکرد این مشکلات باعث شده بود که تولستوی چند بار خانهاش را ترک کند این قضیه در داستان مرگ ایوان ایلیچ در رابطه بین ایوان و همسرش نمایان شده است.
شباهت دیگر وجود شخصی به نام چرتکوف در زندگی تولستوی، بهعنوان دوست، است که میتوان او را با گراسیم یکی دانست. این دو شخصیت با اینکه هیچگونه رابطه فامیلی با تولستوی و ایوان ایلیچ نداشتند، ولی قابل اعتمادترین و دلسوزترین آدمهای زندگی تولستوی و ایوان تا پایان عمر بودند.
الکساندر یا کوچکترین دختر تولستوی بود که برخلاف مادر و دیگر خواهر و برادرهایش کاملا طرفدار پدر بود. شخصیتی که به احتمال زیاد در داستان کتاب مرگ ایوان ایلیچ در شخصیت پسر کوچک ایوان بروز کرده است، پسری که در آخرین لحظات زندگی ایوان دست پدرش را در دستش میگیرد. بد نیست به این نکته نیز اشاره شود که دیدن روشنایی در آخرین لحظه زندگی در ته گونی، که ایوان خود را در آن محبوس میبیند، میتواند نشان از زندگی تولستوی باشد که راه زندگیاش را، پس از مدت طولانی بیاعتقادی نسبت به خدا، یافته بود. چرا که براساس نقل قولها او که همیشه از مرگ میهراسید در لحظه مرگ گفته است که دیگر از مرگ هراسی ندارد.
ایوان، یک برادر بزرگتر و یک برادرکوچکتر از خود داشت. برادران او کاملا با او مخالف بودند. بزرگترین برادر، جایگاه پدر را گرفت و کوچکترین برادر، یک فرد ناموفق بود. ایوان جایگاهی کاملا میانه داشت. او نه همانند برادر بزرگتر، مقتدر و قانونمند بود و نه همانند برادرکوچکتر، بیقانون بود. به عنوان یک مرد جوان، ایوان تصمیم داشت یک قاضی شود. چون او میدید که چگونه افراد وارد حکومت میشوند و صبر میکنند تا آنچه که میخواهند به دست آورند؛ او تردیدهایی در مورد جستوجو کردن کار در این زمینه داشت. ولی بعد از دیدن اینکه این شغل، در دیدگاه جامعه قابل قبول است، این تخصص راپذیرفت. بعدها در زندگی، ایوان ازدواج کرد، نه به خاطر عشق، بلکه برای رضایت شخصی و در همان زمان، این کار توسط بسیاری از افراد، درست تلقی شد. خیلی زود بعد از ازدواج، او دارای فرزندانی شد، چون این کار هم در بین جامعه، یک کار درست تلقی میشد.
او به زندگی، به شیوههای متداول ادامه داد، البته از نظر خودش، او در سطح بالای جامعه قرار داشت. در حالی که سعی میکرد خانهاش را برای خانواده آماده کند، ایوان افتاد و پهلویش ضربه خورد. به جای اینکه دردی احساس کند، او مانند یک جوان شانزده ساله، کمتر احساس درد میکرد، در حالی که نمیدانست که نفس آخر را میکشد. به زودی او بیقرار شد و از قبل بیتحملتر، پزشکان و متخصصانی را که ملاقات میکرد، هرگز به او پاسخ درستی در مورداینکه چه مشکلی دارد، نمیدادند و او هرگز نمیدانست که آیا این بیماری، تهدیدکننده زندگی اوست یا خیر؛ تا اینکه بیماری، او را به سوی بستر مرگ کشاند. ایوان در حالی که در جسم خودش به دام افتاده بود، نمیتوانست حرکت کند یا سخن بگوید. در لحظات آخرزندگیاش، او خطاهای شیوههای خودش را هم از لحاظ شخصی و هم از لحاظ کاری شناخت. او میبیند که در زندگی کاری نکرده که او را خوشحال کند. او فقط کارهایی انجام داده که فکر میکرده جامعه را خوشحال میسازد. آگاهی ایوان ایلیچ از زندگی بیهودهاش بیشتر هم میشود:
نه تنها ایوان مرد، بلکه همیشه مرده بود و بعد از اینکه مرد اکنون زندگی میکند.
در بستر مرگ، ایوان از خودش میپرسد:
کار درست چیست؟ از خود میپرسد آیا این خودش بوده است که میتوانسته زندگیاش را ارزشمند سازد؟
زمانی که در بستر مرگ است، میفهمد که چیزی در زندگی ندارد که خوشحالش کند. او به خوبی خانوادهاش را نمیشناسد، زیر او خودش را در شغلش غوطهور ساخته بود. او طوری زندگی کرده بوده که نباید آنطور میبود. همه زندگی او، همه چیزهایی که به نظر میآمد او به خاطر آنها زندگی میکرد، موقعیت اجتماعی و تعلقات مادی او بودند. او همه وقت خود را صرف میکرد تا تلاش کند که زندگی شخص دیگری را ترسیم کند. به همین خاطر، او نمیدانست که چطور عشق بورزد و مورد عشق قرار گیرد. او همیشه به خاطر اینکه همسرش با او خوب نبود، به نظر میآمد همیشه کاری میکند که جامعه را تحت تأثیر قرار دهد، نه اینکه کاری کند که به خوشبختی طولانی و امنیت منجر شود. اگر او از همان ابتدا بر اساس احساساتش پیش میرفت احتمالا نمیتوانست قاضی شود و نمیتوانست به شغل پراسترس خود برسد. شاید این به تنهایی زندگیاش را نجات میداد. شاید در حقیقت تولستوی نویسندهای بوده که خود را در دنیا محاکمه کرده بود و مجازات خویش را مشخص نموده بود و این نمود در این اثر احساس میشود.
در هنگام چاپ این اثر، خوانندگان به ارزش ادبی آن توجه میکنند و داستان را در مورد فرهنگ طبقه بالای جامعه روسی، کمی طنزآمیز و انتقادی مینگرند. مطابق با این دیدگاه، بیماری ایوان، چونان اشارهای به بیماری مختص بورژوای جامعه قرن نوزدهم تلقی میشود. بعدا منتقدان، به برخورد با مرگ در داستان کتاب مرگ ایوان ایلیچ توجه میکنند، در حالی که داستان را فلسفه فراتحولی تولستوی در نظر میگیرند، خصوصا جستوجوی او برای معنی و افکار او در مورد بشریت را. برخی محققان، این داستان را نمونهای از ماحصل ناقص واقعیتنمایی تولستوی میدانند. چون این داستان، لحظهای را که هر انسانی سرانجام با آن مواجه خواهد شد، به تصویر میکشد. به علاوه، تحلیلهای اتوبیوگرافی، برابریهای بین آثار اخلاقی و ایدئولوژی تولستوی و مرگ ایوان ایلیچ را بررسی میکنند. از لحاظ ساختاری، منتقدان، جایگزین بخش اول این رمان را بررسی کردهاند. خوانندگان، تشابهاتی بین رمان تولستوی و رمانچارلز دیکنز با عنوان A Christmas Carol یافتهاند. برخیها هم شباهتهایی بین این اثر با کلیمانجاروی ارنست همینگوی و دادگاه فرانتس کافکا و آثار خود تولستوی خصوصا رمان رستاخیز یافتهاند. منتقدان مختلف ادبی، نتیجه میگیرند که اگر چه رمان مرگ ایوان ایلیچ در نگاه اول یک داستان محدود کننده و گذرا است، این رمان کاملا خوشبینانه به مواضع مورد نظرش پرداخته است.
خیلی خوب و جالب بود و موفق باشید و خسته نباشید