«ارنست همینگوی» (Ernest Hemingway) در میان اهالی ادبیات و فرهنگ نامی رفیع و بلندآوازه است. چه بسیار نویسندگانِ بااستعداد و نامجویی که در سراسر جهان او را الگوی بزرگ خود قرار داده و در آرزوی رسیدن به کیفیتِ یکتای آثار او قلم زدهاند و چه بسیار آثار ادبی و سینمایی که با الهام از آثار او جان گرفتهاند.
به بهانهی نام و سبک کاریِ همینگوی در تمام این سالها مقالات و نقدهای فراوانی نوشته شده که تا به امروز نیز ادامه دارد و گویی پی بردن به فوتِ کوزهگریِ استاد مسلم تاریخ ادبیات داستانی امری محال و جستجویی پایانناپذیر به نظر میرسد. شیوهی کاریِ طاقتفرسا، سلوک پرزحمت و پرمخاطره به همراه قریحه و نبوغ ادیبانه، چارچوب شخصیتِ حرفهایِ نویسندهای را میسازد که شاید بیش از هر کسی بر داستاننویسی معاصر امریکا و جهان تاثیر گذاشته است. پیشتر به زندگینامه و آثار همینگوی پرداختهایم و حالا سعی داریم تا حد امکان کمی با موشکافی بیشتر به زوایای مختلف آثار و اندیشهی این مرد باوقار تاریخِ ادبیاتِ معاصرِ جهان نگاهی کوتاه داشته باشیم. این بار این نگاهِ «کوتاه» شاید بیش از هر وقت دیگری موجه و عقلانی به نظر برسد. چرا که درباره همینگوی مینویسم. استاد مسلم گزیدهگویی و ایجاز.

نقل است که مادرِ همینگوی – که نفوذِ شخصیتِ تاثیرگذار او در کودکی ارنست، خود همواره محل بحثهای فراوانی دربارهی همینگوی و شخصیت او بوده است- جایی گفته است که یکی از اولین جملاتی که همینگوی در خردسالی به زبان آورده است، این چنین جملهای بوده است: «از هیچ چی نمیترسم». گویی باقی زندگیِ این پسربچهی خیرهسرِ امریکایی دنبالهی منطقی این حرفِ کودکانهی معنیدار بوده است. همینگوی تمام عمرش را دنبال «خطر» و چیزی که از آن بترسد دوید، ماجراجویی کرد و به دل ناشناختهها زد. از جنگی به جنگ دیگر و از ماجرایی به ماجرای دیگر، واحه به واحه و قاره به قاره… و انگار هیچوقت آن چیز ترسیدنی را پیدا نکرد. چرا که از چیز بزرگتری میترسید: خطر ناگزیرِ نیستی و نابودی.
چنانکه از زندگینامهی همینگوی میدانیم او خود داوطلب اعزام به جبهههای جنگ جهانی اول شد و بعد از آنکه به دلیل ضعف بینایی او را قادر به انجام خدمت نداستند موفق شد به عنوان راننده آمبولانسِ صلیب سرخ، خود را به نزدیکی جبهه ایتالیا در جنگ جهانی اول برساند. و این آغاز ماجراجوییهای همینگوی در جنگها بود. جنگهایی با همهی جراحات و زخمهای عمیق و کارسازی که هر جنگی با خود به همراه میآورد و روح یک مردِ جوان را برای تمام یک عمر ملازمِ تلخکامی و مرگاندیشی میکند.

همینگوی همچون خیلِ دیگر همنسلانِ آرمانخواه و پراشتیاقِ عصر خود در سراسر جهان، وقتی با حقیقتِ عبوس و کوبندهی جنگ روبهرو شد، جهانی یکسر واژگونشده و متفاوت را از نو مقابل چشمان خود دید که چندان نسبتی با آرمانها و کلماتِ مجردِ ذهنیِ یک جوانِ رمانتیک و پرشور نداشت. چنانکه میدانیم سرخوردگی از آرمانهای پرطمطراق و مضامینِ مقدس یکی از مشخصات اصلی نسل بعد از جنگ جهانی اول بود. و گویا همینگوی بهتر از هر کسی تراژدیِ زمانهاش را دریافته بود، چنانکه که خودش در همهی آنچه بر این نسل گذشته بود سهیم بود و آن را تا مغز استخوانش درک کرده بود. خود او بیش از هر کسی از مضامین مقدس و پرشکوه و دهنپرکن سرخورده بود. تصویرِ جوانِ منهدم و ملالزدهای که همینگوی در داستانِ کوتاهِ «خانهی سرباز» ترسیم میکند، نمودی واضح از سرنوشت و تجربهی زیستهی همینگوی و همنسلانِ ملول اوست. همینگوی البته در دو رمانِ مهم خود یعنی «وداع با اسلحه» و «خورشید همچنان میدمد» نیز به شکلی مفصلتر تصویری از وضعیتِ نسل بعد از جنگ و حالات روحی و عاطفی آنان به دست میدهد. ردپای این تاثیرپذیریِ ابدی را در دیگر داستانهای کوتاه همینگوی نیز میتوان به سادگی ردیابی کرد.
اروین دیوید یالوم (Irvin David Yalom)، روانپزشک و نویسندهی سرشناس در کتاب معروفش «رواندرمانی اگزیستانسیال»، همینگوی را بهترین مثال برای توضیح مفهومِ اختلالِ «قهرمانیگریِ اجباری» (Compulsive Heroism) معرفی میکند. یالوم توضیح میدهد که برای بسیاری از ما فردیتِ قهرمانانه به معنای آن است که فرد در موقعیتِ اگزیستانسیال خویش و با درکی که از آن مییابد، آنچه از دستش برمیآید را انجام دهد. این چنین قهرمانی نمونهی فردی خودبسنده و اصیل است. یالوم اما در ادامه توضیح میدهد که کار به همینجا خاتمه پیدا نمیکند و اگر کمی جلوتر برویم، ساز و کارِ دفاعی فرد بر گسترهی فعالیتش میافزاید و وقتی ژست قهرمانانه در خود فرو میریزد، قهرمان به قهرمانی اجباری تبدیل میشود.
یالوم از جملهای که مادر همینگوی از خردسالیِ ارنست نقل میکند -«از هیچ چی نمیترسم»- یاد کرده و با اشارهای طنزآمیز آن را به این معنی تایید میکند که همینگوی دقیقا از چیزی نمیترسید، زیرا مانند همهی ما از پوچی و نیستی میترسید. یالوم قهرمانِ همینگوی را مظهر لجامگسیختگیِ راهحل فردی و مستقل برای کنار آمدن با موقعیتِ انسانی میدانست. قهرمانی که انتخاب نمیکند و اعمالش وسواسگونه است. از تجربیات جدیدش چیزی نمیآموزد و حتی نزدیک شدنِ مرگ به او، نگاهش را به درون برنمیگرداند و یا بر درایتش نمیافزاید.
اروین د یالوم:
در راه و رسم همینگوی جایی برای پیری و نقصان نیست، چون اینها رنگ و بوی روزمرگی دارند. در «پیرمرد و دریا» سانتیاگو – شخصیت اصلی قصه- با مرگ قریبالوقوعش به شیوهای کلیشهای و قالبی روبهرو میشود- شیوهای که در رویارویی با سایر خطرات اساسی زندگیاش هم در پیش گرفته است- و در جستجوی ماهی بزرگ تنها به دریا میزند.

یالوم با هوشمندیِ شیطنتآمیز و دیدِ ژرفاندیش خود در واقع با دستاویز قرار دادنِ شخصیتِ پیرمرد(سانتیاگو) از اثر درخشانِ همینگوی- پیرمرد و دریا- ، به کالبدِ پرابهتِ خود همینگوی نیشتر میزند.
یالوم:
خود همینگوی نتوانست ازفروپاشی اسطورهی گزندناپذیری شخصیاش جان سالم به در ببرد. وقتی سلامتی و چالاکی جسمانیاش رو به افول نهاد و روزمرگیاش به طرزی دردناک آشکار شد، به تدریج ماتم گرفت و بالاخره به افسردگی عمیقی مبتلا شد. بیماری واپسینش، روانپریشی پارانوئید با هذیانهای گزند و آسیب و افکار انتساب، موقتا اسطورهی استثنا بودنش را تقویت کرد اما در نهایت، راهحل پارانوئید شکست خورد و همینگوی بیدفاع در برابر ترس از مرگ، دست به خودکشی زد.
فارغ از اینکه چقدر بخواهیم تحلیلهای رواندرمانگرانهی یالوم را قطعی و مسلم بدانیم، این تحلیل رواندرمانی موشکافانه و حرفهای بیش از هر چیز ما را یاد جملهی جاودانهی خود همینگوی میاندازد. آنجا که با همان وقارِ بیمانند و آهنینش میگوید: «شجاعت تحتِ فشار زیباست»
همینگوی در زندگی و احوالات شخصیاش عادات و رفتارهای غریب و مخصوص به خودش را داشت. غالبا ریش میگذاشت و دوست داشت تنِ درشت و تنومند خود را برهنه نگه دارد و معمولا همیشه در خانهاش چندین سگ و گربهی قد و نیمقد پیدا میشد. بسیار اهل نوشیدن بود و غالبا در آن افراط هم میکرد. هر چند خودش میگفت که هنگام کار و نوشتن سمت مشروب نمیرود. اکثر اوقات پیش از ظهرها کار میکرد. غالبا ایستاده مینوشت. ماشین تحریرش را روی لبه بخاری میگذاشت و در اتاق قدم میزد و مینوشت. توصیه معروف او در مورد موفقیت در فرآیند و راندمان نویسندگی به شیوه همیشگی خودش برمیگشت. او نوشتن را هنگامی قطع میکرد که کار خوب پیش میرفت و طرح صحنههای بعدی در نظرش مجسم میشد. بدین ترتیب روز بعد برای الهام گرفتن و راه افتادنِ کار معطل نمی ماند و ادامه نوشتهی روز پیش را از سر میگرفت.

همینگوی خود سختگیرترین منتقد آثارش بود و یک بار گفته بود که «پیرمرد و دریا» را پیش از چاپ دویست بار خوانده است. در میان دوستانش همه جور آدم پیدا می شد: از پیالهفروش و شکارچی گرفته تا بازیگر و کارگردان سینما و شخصیت سیاسی. فیدل کاسترو (Fidel Castro) یکی از مهمترین چهرههای سیاسی روز بود که همواره علاقهمند پروپاقرصِ همینگوی و آثار او باقی ماند.
زیستِ پرماجرا و پرتب و تاب ارنست همینگوی چنانکه ذکر آن رفت او را صاحب تجارب غنی و عمیقی از رویدادهای مهمِ تاریخ معاصر جهان و کشف ناگفتهها و اسرارِ شگفتی از گرداگرد جهان کرده بود. او بسیار سفر میکرد و در این سفرها همچون یک نویسندهی حرفهای و تیزبین کسب تجربه و دانش میکرد. عاشق شکار در افریقا و تماشای مسابقات گاوبازی در اسپانیا بود و دیوانهوار این لذت تماشاییِ خشن و داغ را دنبال میکرد و هرگاه دستش از سفر کوتاه میماند به بوکس و مسابقات مشتزنی پناه میآورد. دربارهی او گفتهاند گوشی تیز، شامهای تند، پوستی حساس، و ذائقهای قوی داشت. در یک کلام حواس پنجگانهاش را برای کسبِ اطلاعات ریز و درشتِ جهان اطرافش بسیج کرده بود و در این راه ذرهای مماشات و کمفروشی را مجاز نمیدانست.

اما همینگوی در استفاده از همهی این انبانِ غنیِ تجربه و دانشِ سرشار صاحب خساست و ایجازی چنان هنرمندانه بود که باعث میشد شیداییِ یک مردِ عاشق سفر و شکار و ماجرا، تبدیل به محتوایی هیجانزده و صرفا سرگرمکننده یا ژورنالیستی نشود. تمامِ تجارب سرنوشتساز و خشن زندگیِ سرشار همینگوی او را در حرفهاش و پشت میز تحریر تبدیل به مردی اهل تامل، امساک و خویشتنداری کرده بود. او پشت میز تحریر چنان جاسنگین و موقر و صبور بود که برای تمام تاریخ پیشرو، نمونهی مثالزدنی نویسندگیِ حرفهای- به معنی کاری طاقتفرسا و پرتلاش- شد.
همینگوی البته به واسطه تجربه کاریاش در خبرنگاری نیز قدر و ارزش کلمات را به معنای واقعی کلمه دریافته بود. او با حزماندیشی تمام، احساساتگرایی و بازیهای ادبی و زبانی مرسوم را به دیگران سپرده بود. با صراحت تمام، زیبانویسی را تحریفِ تجربه میدانست و با صلابت تمام مرحله به مرحله زبانی ساده و صریح را- فارغ از آرایههای ادبی- برای کار خود بنا کرد. چرا که معتقد بود برای بیان امری بالفعل، احساسی تجربهشده و آنچه واقعا در عمل اتفاق افتاده است این سادگی و صراحت ضروری و حیاتی است. به قول ویلیام فاکنر (William Faulkner) همینگوی هرگز کلمهای به کار نمیبرد که خواننده ناچار شود معنیاش را در کتاب لغت پیدا کند. از این لحاظ همینگوی کاملا غیرروشنفکر یا حتی بدوی به نظر میرسید. آنچه همینگوی از جویس آموخته بود این بود که نویسندگی «سخنوری» و «سخن پردازی» نیست. در یک کلام در قاموس ادبی همینگوی کلمات به مقام اصلی خود در مقام چیزی که به احساس و مفهومی اصیل و یگانه دلالت کند بازگشته بودند و این یک اعادهی حیثیت شرافتمندانه از کلمات بود.
سلوک و مرامِ ادبیِ همینگوی چنانکه ذکر آن رفت، ناخودآگاه آثار مختلف او در عرصه رمان و داستان کوتاه را حاوی ویژگیها و مشخصات ویژهای میکرد که از همان سالیان انتشار آثار تا به امروز سرچشمهی الهام و فراگیری دیگر نویسندگان در سرتاسر جهان بوده است. شگردِ «تکرار» یکی از این نمونههای درخشان در آثار همینگوی است که با استادی تمام توسط او به کار گرفته میشود. «تکرارِ» واژگانی و دستوری که خوب میدانیم در نویسندگی – به درستی- میتواند یک عیب و ایراد اساسی تلقی شود، در آثار همینگوی تبدیل به شگردی هوشمندانه در جهت خلق فضا و کاراکتر با کیفیتی ادبیانه و حتی شاعرانه میشود.
«دیالوگنویسی» یکی دیگر از ویژگیهای برجسته در داستانهای همینگوی به حساب میآید که حتی دامنه تاثیر سبکِ کمینهگرا و خویشتندار او را در آثار سینمایی نیز میتوان دنبال کرد. دیالوگها در آثار همینگوی فشرده، کوتاه و مؤثر است و تقریبا عاری از هرگونه توضیح و تفسیر و سرشار از رازها و مسائل سربسته. این شیوه دیالوگنویسی را به بهترین نحو ممکن در رمان «وداع با اسلحه» و در بسیاری از داستانهای کوتاه درخشان او از جمله در داستان کوتاه «تپههایی چون فیلهای سفید» که در نوع خود بینظیر است میتوان به خوبی دید. ایدهی کلی همینگوی دربارهی داستان که آن را به کوهِ یخی که تنها بخشی از نوکِ آن بر روی سطح آب پیداست و بخش اعظمِ آن زیر آب پنهان شده، به خوبی در نوع دیالوگنویسیِ او پدیدار است.
«سکوت» نیز خود یکی دیگر از ویژگیهای شگفتِ آثار همینگوی به حساب میآید. با مهارت و استادکاریِ غریب این نویسنده کهنهکار است که خواننده میتواند لابلای رمانها و داستانهای کوتاه او و در خلال رویت یک منظره و یا در فاصله بین یک گفتگوی آرام و باطمانینه، در کافهای شلوغ و یا در ایستگاه قطاری دورافتاده، سکوت را با وضوح تمام و زندهتر از هر عنصری -در هر رسانه صوتی یا تصویری دیگری- بشنود و حس کند. داستان کوتاه «تپههایی چون فیلهای سفید» از این حیث نیز در نوع خود مثالزدنیست.

نکتهی اعجابآور ماجرا اما اینجاست که همهی این کیفیاتِ پرهیزکارانه و به ظاهر خشک و عبوس ادبی در آثار همینگوی در نهایت تبدیل به چیزی آنچنان اصیل میشود که از فرط اصالت و ناب بودن به نوعی شاعرانگیِ بیپیرایه و ازلی ابدی پهلو میزند. چنانکه میدانیم همینگوی در ابتدای کارش شعر هم میگفت و گویا تجربه شاعری او همراه با شیوه کاری یگانهاش منجر به خلق این کیفیت یکتا میشد. او مانند یک شاعرِ حاذق کلمه را در جای خود و برای ایجاد اثر خاص خود به کار میبرد و هرچند که هیچگاه به معنای رایج کلمه متونی شاعرانه یا خیالپردازنه نمینوشت اما از آنجا که به زندگی همچون کودکی که تازه چشم به جهان گشوده نگاه میکرد، چنان طراوت و بکارتی در اثرش به جا میگذاشت که طعم تازه و ناب آن تا همیشه به ذهن میماند.
ارنست همینگوی:
من کوشیده ام یک پیرمرد حقیقی و یک دریای حقیقی و یک ماهی حقیقی بسازم. اگر اینها حقیقی باشند، همه جور معنایی می توانند داشته باشند.
این جملهی معروف همینگوی دربارهی شاهکار جادوانهاش، «پیرمرد و دریا» به خوبی هر چه تمامتر ذاتِ درخشان و ممتاز نویسندگی او را به رخ میکشد. او در مقامِ یک آفرینشگرِ سطحبالا دست به خلق چیزی میزند که با واقعیت پهلو زده و از آن پیشی میگیرد. یک خلق هنری تمام و کمال که میتواند بارها و بارها توسط دیگرانی با آرای هنری و ذهنهای گوناگون تفسیر و تعبیر شود و همچنان چنان که هست زنده و تابناک بماند. چرا که خود چیزی فراتر از همهی آن تفسیرها و تعبیرهاست. گابریل گارسیا مارکز (Gabriel José García Márquez) نویسنده مشهور کلمبیایی در یادداشتی که درباره ملاقات کوتاه خود با ارنست همینگوی نوشته است به زیبایی هر چه تمام تر به این وجه از قدرتِ نویسندگیِ همینگوی پرداخته است. این یادداشت در تاریخ 29 اکتبر 1989 در روزنامه گرانما (Granma) منتشر شده است.
گابریل گارسیا مارکز:
هنگامی که کسی برای مدتی چنان طولانی و به گونهای متراکم، با یک نویسنده زندگی میکند، سرانجامش آمیختن افسانه و حقیقت است. ساعتهای بسیاری را در کافه میدان سنمیشل گذراندهام، همانجا که او محلی مناسب برای نوشتن میدانست. و همواره امید داشتهام همان زن جوانی را ببینم که او در یک بعدازظهر طوفانی دیده بود، آنسان زیبا و شفاف که موهای سرش را مانند بالهای کلاغ اریب کوتاه کرده بود. برای این زن بود که او با آن قدرت خللناپذیری که ادبیات او در تصرف چیزها داشت، نوشت: «تو از آن من هستی. و پاریس از آن من است». هر آنچه که در هر لحظهای به توصیف آن پرداخت، برای همیشه از آن او شد. هرگز نمیتوانم از کنار ساختمان شماره دوازده خیابان ادئون در پاریس بگذرم بیآنکه او را سرگرم گفتگو با سیلویا بیچ (Sylvia Beach) در همان کتابفروشی نبینم، در حالی که تا ساعت 6 وقتکشی میکند تا شاید جیمز جویس (James Joyce) را ببیند. بر دشتهای کنیا، که تنها یک بار به آنجا رفته بود، او استاد گاومیشها و شیرها و دقیقترین رموز شکار شد. او به استادی گاوبازان و مشتزنان، نقاشان و دوئلگرانی رسید که تنها همان یک لحظهای که از آن او بودند موجودیت داشتند. ایتالیا، اسپانیا، کوبا، نیمی از جهان پر از مکانهایی است که همینگوی فقط با ذکر نام آنها، آنجاها را به تصرف خود درآورده است.

از سوی دیگر نمیتوان از نظر دور داشت که در عین نگاه پرشور و زندهی همینگوی به زندگی و عناصر زنده و شورآفرین آن، مفهوم مرگ و میرایی همواره با این ماجراجویی و خیرهسریِ همینگویوار قرین و همنفس بوده است. او شبیه به عکاس چیرهدستی که در یک قاب، مرگ و زندگی را توامان به تصویر میکشد، این دو مفهوم مسلمِ چالشبرانگیز را کنار هم به منصه ظهور میرساند.
هر چند که داستانهای همینگوی در موقعیتهای گوناگون و متنوعی روایت میشود. اما مضمون مرگ دغدغه همیشگی همینگوی بود. بستر روایی داستانهای همینگوی از جبهههای جنگ و مسابقات مشتزنی و گاوبازی گرفته تا سرگرمی غیرقانونی شکار، ماهیگیری، دنیای بزهکاران و خلافکارها و جغرافیای بومی و بدوی کشورهای توسعهنیافته همهشان در ارتباط با مضامین جسمانی است. اما در اصل همینگوی فقط یک درونمایه دارد: مرگ. مرگ به استثنای چند داستان کوتاه، درونمایهی غالب همه داستانهای اوست. سراپای موضوع رمان «مرگ در بعد از ظهر» مرگ است. نقطه اوج رمان «وداع با اسلحه» به طور انعطاف ناپذیری به جهت مرگ حرکت میکند. «پیرمرد و دریا» هم همینطور. از سوی دیگر مضمونِ غالب داستانهای او در باب روابط پایانیافتهی عشقی نیز بر مضمون نیستی و مرگِ امری که دیگر زنده و ماندگار نیست سیر میکند.
همچنین نباید فراموش کرد که مسئله زخمپذیری و جراحت جسمی و روحی در داستانهای همینگوی امری مسلم و بارها تکرارشده است. کاراکترهای آثار همینگوی همچون خود او غالبا روانی تروماتیک و آزرده از تبعات جنگ دارند و این جراحتِ روحی و جسمی تاثیر ماندگار خود را بر رفتار و سکنات آنان به جا گذاشته است. چیزی که البته هیچگاه قرار نیست عامل فروپاشی کامل و قهقهرای قطعی شخصیت را رقم بزند. قهرمانِ همینگوی همیشه یک قهرمان است.
رابرت جردن قهرمان رمانِ «زنگها برای که به صدا در میآید» را بیاد آورید. او راه زندگی خود را یافته است. ظاهر او اگرچه از گذشته های تلخ و سرخوردگیهای سخت حکایت می کند، اما او دیگر انسان خوشبختی است چرا که مشکل زندگی خود را حل کرده است. حتی مرگ خود را نیز پذیرفته است. عشق چندروزهی جوشانی که رابرت جردن گرفتار آن می شود نشان میدهد که این مرد برای خودکشی به جبهۀ جنگ نرفته است. انسانیست که هنوز می تواند عشق بورزد. میتواند زندگی کند. بنابراین فداکاری او ارزش واقعی دارد. از سوی دیگر پیرمردِ «پیرمرد و دریا» نیز در آغاز روز تازهی ملالانگیز خود- که در ظاهر مثل همیشه با کنایه و شوخی جوانان و اطرافیانش همراه است- امری محتوم و برگشت ناپذیر را دریافته است. او این «پایان» را مدتهاست که درک کرده است و حالا برای یک پایان قهرمانانه – که گیرم به چشم دیگران یک شکست کامل است- دل به دریاهای دور میزند.
و اساسا این «شکستِ ظفرمندانه» شاید شاهبیتِ آثار جادوانهی ارنست همینگوی و زندگی و زیستِ پرماجرای او باشد. این شکست که طعم یک پیروزیِ عظیمِ نهفته را در خود مستتر کرده منادیِ همان جملهی تاریخیِ همینگویِ بزرگ است: «شجاعت تحت فشار زیباست.» و کدام چشم است که توانایی دیدن این زیبایی و عظمت را دارا نیست؟