فیلم «منک» (Mank) تازهترین ساختهی ذهنِ تیزبینِ دیوید فینچر فیلمساز پرطرفدار و چیرهدست سینمای امریکاست که از 4 دسامبر 2020 روی بستر شبکه نتفلیکس به اکران عمومی در آمده است. از همان اولین روزهای ساخت فیلم «منک»، این اثر تاریخی و به نحوی خانوادگی -فیلمنامه «منک» را جک فینچر، پدر خود دیوید فیلنچر نوشته است- مورد کنجکاوی دوستداران سینما و مخصوصا طرفداران دیوید فینچر بوده است.
فینچر که در دهه 90 میلادی و پس از سالها ساختن فیلم کوتاه و تبلیغاتی، با چهار فیلم مهم کارنامهاش یعنی «بیگانه» (1992) ، «هفت» (1995) ، «بازی» (1997) و «باشگاه مشتزنی» (1999) یک دههی طلایی را پشت سر گذراند و به قلهی هالیوود رسید، عمده فعالیت خود در سالهای اخیر را در حیطه تهیهکنندگی متمرکز کرده است و از این جهت خیل زیادی از آثار جذاب و هیجانانگیز سینمایی و تلویزیونی با ایده و خط مشی ویژه و امضادار او به نتیجه رسیده است. آخرین فعالیت فینچر در مقام کارگردان تا پیش از «فیلم Mank» به سریال درخشان و محبوب «Mindhunter» بازمیگردد که فصل دوم آن در سال 2019 به اتمام رسید و علاقهمندان پروپاقرص خود را جهت ساخت فصلهای بعدی خود به تعلیقی طولانی فرو برد. آخرین اثر سینمایی فینچر تا پیش از فیلم «منک» نیز نئونوآر موفق و تاثیرگذار «دختر گمشده» (Gone Girl) (2014) بود. و حالا «منک» به فاصله شش سال از نمایش «دختر گمشده»، به عنوان دهمین فیلم بلند سینمایی کارنامه دیوید فینچر اثری مهم و معنیدار در کارنامه مرد همواره موفق و تاثیرگذار سینمای امریکا به نظر میآید. به بهانه نمایش عمومی «منک»، نگاهی داریم به آخرین اثر خالق «هفت» و «سرگذشت عجیب بنجامین باتن» که حالا گویی با شخصیترین فیلم کارنامهاش نزد هواداران پروپاقرصش بازگشته تا دوباره آنها را روی صندلی میخکوب کند. با پی اس ارنا همراه باشید.
فیلم «Mank» یک درام زندگینامهایست که با محوریت شخصیت هرمن جی منکویتس (Herman J. Mankiewicz) ، فیلمنامهنویس امریکایی، به شرح ماجرای روزهای نگارش فیلمنامهی یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما یعنی «همشهری کین» (Citizen Kane) محصول 1942 میپردازد. هرمن جی منکویتس که در میان دوستان و اهالی هالیوود با نام منک شهره است، حالا و پس از سالها نویسندگی تیمی در کمپانی گلدوین مایر، در روزهای رخوت و خلوتگزینی خود به سر میبرد. در این میان اما اورسن ولز (Orson Welles) کارگردان جوان، منک را برای نوشتن فیلمنامه فیلم جدیدش استخدام میکند. فیلم «Mank» نیز با کپشنی که این نکته را شرح میدهد آغاز میشود. اورسن ولز تازهنفس و خوشآتیه از سوی کمپانی آر کی او (RKO) آزادی عمل یافته تا برای پروژه بعدی خودش سراغ سوژه و قصهای دلخواه برود.
فیلم «Mank» از ابتدا دو خطِ روایی موازی و در هم آمیخته را دنبال میکند. فیلم در عین حال که به روایت چگونگی استخدام منک از سوی ولز و استقرار او در خانهای دنج در حومه شهر برای نگارش فیلمنامه «همشهری کین» میپردازد، همسو با این قصه به گذشتهی منک و شرح رابطه او با ویلیام راندولف هرست (William Randolph Hearst) و گردانندگان و مسئولان مالی کمپانی مترو گلدوین مایر میپردازد. در ادامه و با کامل شدن پازل این روایت دوسویه بیشتر و بیشتر به در هم تنیدگی معنادار این دو خط روایی پی میبریم. منک در عین حال که در یک نگاه اولیه و سطحی ممکن است مردی سبکسر و لاقید تصور شود، رفته رفته از خلال روایت گذشته و سرنوشت اکنونش- که نتیجه آرمانخواهی لجوجانهی اوست- عیار واقعی شخصیت دیریاب و عمیقش را به منصه ظهور میرساند. او که در دل نظام رویاپرداز و پرزرق و برق هالیوود زیست کرده و خود بیش از هر کس به مناسبات پیچیده و فریبنده آن آگاه است، اتفاقا و برخلاف تصور و داوری اولیه ما فردی به غایت آرمانگرا و سازشناپذیر است که در حساسترین بزنگاههای ممکن پای اصول و پرنسیب کاری خود میایستد و هزینه گزاف آن را نیز میپردازد.
بگذارید همین جا روی تعبیر درهمتنیدگی و توازی خطوط روایی قصه فیلم «Mank» بیشتر تامل کنیم. چرا که این امتزاج و درهمآمیختگیِ فیلمنامهای تنها منحصر به طراحی خطوط قصه فیلم نیست و راه به دیگر وجوه پرداختهی فیلم نیز میبرد و اساسا این امتزاج و درهمتنیدگی را میتوان کلیدی برای بازگشایی جهان بینامتنی و چندوجهی «منک» در نظر گرفت.
همچنان که ما منکوتیسِ فیلم فینچر را در حالی که در خلوت خانهای دنج در حال نگارش فیلمنامه «همشهری کین» است میبینیم فیلم با نظمی دقیق به گذشتهی پرتب و تاب منک و روزهای اوجگیری نوعی از تخاصم و پیکار میان او و نظام استودیویی هالیوود -مشخصا کمپانی مترو گلدن مایر- برش میخورد. این نقب به گذشته گویی از دالان ذهنِ رند و بازیگوش خود منک میگذرد که در همان گذشتهها نقشهی روایت قصهای منطبق بر «دن کیشوت» سروانتس را با جایگذاری هرست و لوئیس بی مایر (Louis B. Mayer) به جای دن کیشوت و سانچو پانزا در سر میپرورانده است. حالا ویلیام رانلدوف هرست به عنوان مردی جاهطلب و زیادهخواه در قامت منبع الهامِ منک ظاهر شده و ماده خامِ ذهن خلاق او را برای خلق و پرداخت شخصیت درخشان چارلز فاستر کین تامین میکند. از دیگر سو منک با ردیابی دیگر مناسبات و روابط زندگی هرست، پازل روایی پیچیدهی همشهری کین را جوری کنار هم میچیند که تا پیش از آن در کمتر فیلم سینمایی به این نحو دیده بودیم.
این عاریت گرفتن تجربهی زیستی از سوی منک، آن هم از روزگاری که او در مقام یک نویسنده و هنرمند احتمالا سختترین و پرچالشترین روزهای کاری خود را پشت سر میگذاشته است ختم به خلق نوعی حدیث نفسِ خودویرانگرانه و دیوانهوار میشود. یک واگویی هنرمندانه و روشنگرانه که آنچنان ناب و صریح روایت میشود که نتیجهاش خلق یکی از شاهکارهای مهم و یکی از نقاط عطف تاریخ سینماست. فیلمی که در سال 1942 تاریخ هنر را نشانهگذاری میکند و تاریخ سینما را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند. و جهان بینامتنی «منک» از خلال همین همنشینی ظریف متولد میشود. ما حالا روبهروی مردی نشستهایم که به گویاترین و صریحترین وجه ممکن مهمترین اثر نوشتاری-سینمایی عمر خود را کالبدشکافی میکند و در این راه به هیچ نوعی از پردهپوشی و مصلحتاندیشی رضایت نمیدهد.
در این میان در حالی که قصهی «منک» در طول آن گسترش یافته و ماجرای استقرار منک در خانهی حومهی شهر و فرآیند دو تا سه ماههی نگارش فیلمنامه «همشهری کین» – با پیگیریهای مدام اورسن ولز- طی میشود، فیلمساز در عین حال با رجعت به گذشته و مرور خاطرات منک حرکت عرضی فیلمنامه را کاملا مهندسیشده و دقیق پی میگیرد. اما فراموش نکنیم که همراه با این دو خط روایی دقیق، پرداخت عمقی و ژرف کاراکتر «منک» در روابط روزانه و معمولی او با منشی نویسندهاش ریتا الکساندر – که بعدتر نام سوزان الکساندر، معشوق کین از نام او عاریت گرفته میشود- جان هاوسمن – نمایندهی اورسن ولز- و همینطور پرستار شخصیاش بسیار ظریف و جزئینگر طراحی شده است. این پرداخت ظریف از سکنات و رفتار منک، وقتی با رجعت به گذشته و آگاهی از ایستادگی تکنفرهی او مقابل کمپین تبلیغاتی ضدسینکلر همراه میشود، شخصیت قوامیافته و دیریاب او را به زیبایی عیان میکند. قصه فرعی نامزد خلبان ریتا و نگرانی ریتا از سرنوشت او نیز در این میان چقدر دقیق و موجز طراحی شده است.
دیوید فینچر با جاهطلبی همیشگی خود این بار به شکلی متفاوت از دفعات گذشته مخاطب خود را به سمت خود میکشد و از او توقعی فراتر از یک مخاطب معمولی دارد. قطعا یک دوستدار سینمای کلاسیک امریکا که از مناسبات، روابط و جزئیات تاریخی ریز و درشت سینمای کلاسیک امریکا در دهههای طلایی 40 و 50 میلادی باخبر است، بسیار بیشتر از یک مخاطب معمولی و غیرفیلمبین از «منک» لذت میبرد و فینچر در این دورهمنشینی فیلمی و سینمایی ذرهای تعارف و رودربایستی با کسی که احتمالا راهش را گم کرده و پای در این محفل سینمایی گذاشته است ندارد. در اینجا اگر اطلاعات حداقلی از سینمای کلاسیک امریکا، اورسن ولز و «همشهری کین» نداری، البته که قرار نیست از «منک» لذت چندانی ببری! این فیلمیست برای سینهفیلها و کسانی که تاریخ سینما را لااقل دهه به دهه دنبال کرده و به سرنوشت آن علاقهمند بودهاند.
فینچر چنان که انتظارش را داشتیم با هوشمندی همیشگی خود در حالی که حواسش هست که فیلم مخاطب محدودش تحتالشعاع فیلم بزرگی چون «همشهری کین» قرار نگیرد، در طراحی بصری فیلم و خلق دوباره بعضی میزانسنهای آشنای «همشهری کین» به نحوی روحی از سبک بصری شاهکار ولز را در اثر خود احضار میکند تا به نحوی زیبا و شاعرانه جهانهای موازی یک شاهکار معروف هنری و پشتصحنهی خلق آن به زیبایی هر چه تمامتر کنار هم گویی از نو متولد شوند و طی یک روایت سینمایی موقر و متین یکدیگر را کاملتر و پربارتر کنند. حالا دیگر کدام مخاطب پیگیر و جدی سینماست که همچنان مثل قبل به «همشهری کین» نگاه کند؟ حالا شاید برای عدهای «همشهری کین» بیش از آنکه فیلم ولز باشد، فیلم جناب منکوتیس به نظر آید.
فیلم «Mank» اما جدای از شباهتهای بصریاش در نوع طراحی پلات فیلمنامهی دقیق و مینیاتوریاش نیز گوشهچشمی به ادای دینی ظریف به «همشهری کین» دارد، هر چه باشد این فیلمیست دربارهی هرمن منکویتس. اگر در «همشهری کین» یک خبرنگار به کاوش در زندگی کین میپرداخت و این بهانهای برای بازگشت به گذشتهی کین میشد، در «منک» کندوکاو ذهن هرمن منکویتس است که ما را به سمت گذشته میبرد. و این رفت و برگشت زمانی همچون «همشهری کین» در راستای رسیدن به یک پایان وحدتبخش برای تصویر کردن سرنوشت شخصیت کانونی قصه پیش میرود. منک در پایان یک قهرمان آرمانگرای تمام و کمال است که به واسطه پایمردی بر آرمانهای شخصیاش حالا مجبور است که هزینهای گزاف بپردازد. شاید خود منکویتس با آن دیالوگ تلخ و تکاندهنده واقعی که از او نقل میشود در پایان خود را شبیه به موشی میبیند که در تله موشی که خودش ساخته گیر کرده و هر بار خودش به تعمیر تله کمک میکند- و این چه تصویر دردناک و کنایهآمیزیست- اما در فیلم «Mank» دیوید فینچر، منکویتس در یک قضاوت تاریخی و یک تصویر بزرگتر، چیزی فراتر از اینهاست. او مردیست که علیرغم تمام سهلانگاریها و لاقیدیهایش در پایان با رعایت پرنسیب کاری و اصول شخصیاش سربلند از صحنه پایین آمده و جاودانه میشود.
یکی از نکات قوت غیرقابل چشمپوشی در «منک» بازی درخشان گری اولمن (Gary Oldman) در نقش هرمن منکویتس است. هر چند پیش از این هم بارها و بارها بازیهای درخشان و درجهیکی از اولدمن دیدهایم اما حضور پرشور او در نقش منک آنچنان پخته و جاسنگین است که قطعا در کنار بهترین نقشآفرینیهای کارنامه پربار او جایگاهی ویژه خواهد یافت. منکِ طناز و حاضرجواب فیلم فینچر بخش زیادی از تاثیرگذاری و شیرینی پرسونای خود را مدیون بازی اولدمن است.
«منک» اما در یک دورنمای کلی فیلمیست دربارهی یک روزگار از دست رفته. و این دریغ چقدر طعنهآمیز است وقتی قهرمان فیلم هرمان منکویتس است و نیروهای مقابل او گردانندگان سینمای جریان اصلی امریکا. یعنی همانها که در فیلم «Mank» مورد هجو و ریشخند منک و فیلمساز قرار میگیرند. هر چقدر که از فیلم لذت ببریم این لذت با طعمی تلخ از دریغی بر روزگار جلال و جبروت سینما همراه است. روزگاری که سینما از چنان هیمنه و قدرتی برخوردار بود که میتوانست در سایه این قدرتِ بیمانند نوید آیندهای بزرگ و رویایی نیز بدهد و برای مخاطب معصوم سالنهای تاریک پنجرهای به نور و امید باشد. روزگاری که از آن هم قهرمانی چون اورسن ولز میترواید و هم ضدقهرمانی چون هرمن منکویتس. حالا اما «منک» با تمام ظرایف و جلوهگریهایش مهمان گوشیها و لبتابها و در حالت خوشبینانهاش سینماهای خانگیست. جایی که آنقدر از حجم سریالها و تصاویر خبری تلویزیونی مستهلک شده که برای تصوری رمانتیک و جادویی از سینما وجاهتی باقی نگذارد.
شاید جان کلام اینکه به «منک» به عنوان یک راهنمای ساختن شاهکار نیز میتوان نگاه کرد. فیلم «Mank» در عالیترین سطح خود شرح این است که چگونه یک هنرمند در ساحتی ناب و بیریا دست به خلق یک حدیث نفسِ پرحرارت و تاثیرگذار میزند و در این راه تمام توان و انرژی و استعداد خود را به کار میگیرد و وقتی اثر زندهاش که حالا با گوشت و خون او درآمیخته متولد میشود چنان به آن ایمان پیدا میکند که تنها خواستهاش این است که در اوج فشار و محدودیت، اثر با نام و امضای او به نمایش درآید و دیگر هیچ موفقیت مالی و اعتباری دیگری چندان مهم نیست. یک اثر برزگ خلق شده که قرار است جهان را تکان دهد. اثری که بعدها آثار زیادی چون «منک» دیوید فینچر به آن و شرح چگونگی تولد صعب و رنجآورش رجوع خواهند کرد.
The Review
فیلم «منک»
«منک» به عنوان تازهترین فیلم دیوید فینچر، فیلمساز همواره موفق و چیرهدست، مهر تاییدیست بر پختگی و بلوغ فیلمسازی که حالا با شخصیترین فیلم کارنامهاش مقطعی از تاریخ پر فراز و نشیب سینمای امریکا را در یکی از طلاییترین دوران خود بازنمایی میکند. فینچر در این تجربهی مثل همیشه بلندپروازانه و این بار شخصیتر خود باز هم همچون موارد پیشین موفق از صحنه خارج میشود.
دلم پر میکشه ببینم این شاهکار استاد فینچر رو!