گاهی در برخورد با برخی حقایق ناملموس زندگی، آرزو میکردیم که چنین چیزی اتفاق نمیافتاد. یا حداقل طور دیگری رخ میداد که صدمهی کمتری به ما و دنیایمان بزند. کمیک «خاندان اِم» بازگو کنندهی حکایتیست که ما در روز مدام آن را تجربه میکنیم. مواجه شدن با چیزهایی که دلمان میخواست باب میلمان باشد. اما هیچوقت آنطور که میخواستیم رقم نخورده و در طول زندگی گاهی به تفکرشان افتادهایم.
خاندان اِم یک سری هشت قسمتی به قلم «برایان مایکل بندیس» و طراحی «الیور کویپل» است که در سال ۲۰۰۵ توسط انتشارات «مارول» منتشر شد. این سری در واقع ادامهی دو داستان «سیاره ایکس» و «انتقام جویان از هم پاشیده شده» بود. هرچند خواندن آن بدون داشتن پیشزمینه از این دو سری لطمهای به خواننده وارد نمیکند.
داستان حول محور کل دنیای مارول و دو گروه انتقامجویان و «مردان ایکس» میچرخد. «واندا ماکسیموف» یا همان «اسکارلت ویچ»، با پی بردن به حقیقتی که معلوم میکند اون هیچگاه نمیتواند مادر بشود، دچار افسردگی و در نتیجه تشدید پیدا کردن نیروهای خود میشود. «پرفسور ایکس» او را به جزیره «جنوشا» برده و زیر نظر خود از او مراقبت می کند. هرچند رفته رفته نیروی اسکارلت ویچ بیشتر شده و قدرت آن را پیدا میکند که هسته اصلی واقعیت را تغییر دهد. به همین دلیل پرفسور ایکس هر دو گروه مردان ایکس و انتقام جویان را در نیویورک جمع میکند تا به دنبال راه حلی برای این موضوع باشند. هردو گروه تصمیم دارند که باید به جنوشا رفته و با واندا صحبت کنند(به غیر از ولورین که پیشنهاد میدهد واندا را بکشند.).
در مسیر جنوشا قهرمانان یک به یک محو میشوند و به جایی میرسد که فقط «مرد عنکبوتی» باقی مانده و سرانجام نورسفیدی او را نیز با خود میبرد. ناگهان همه چیز از نو شده است. اسکارلت ویچ صاحب دو فرزند است. پدر اون یعنی «مگنیتو» پادشاه «جهش یافتگان» جهان است و نژاد جهش یافتگان به نژاد برتر و اصلی کرهی زمین تبدیل شده است. اما این تمام آن چیزی نیست که در واقعیت موازی خلق شده توسط اسکارلت ویچ رقم خورده است. در واقع اکثر شخصیتهای مارول در آیندهی متفاوتی زندگی میکنند که برایشان همه چیز خوب شده است. مرد عنکبوتی هیچگاه فقدان عمو بِن و عشق زندگی اش یعنی «گوئن استیسی» را تجربه نکرده و در کنار آنها به حرفهی ابرقهرمانی خود میپردازد. «استورم» در آفریقا به یک ملکه و سازمان «شیلد» در واقع سازمان امنیتی وابسته به خود مگنیتو و به رهبری «ولورین» تبدیل شده است. البته شاید تلخترین سرنوشت میان شخصیتهای این داستان متعلق به «کاپیتان آمریکا» و پرفسور ایکس باشد. از دادن اطلاعات در مورد این دو شخصیت در طول داستان امنتاع میکنم تا خودتان تجربه خواندن آن را داشته باشید.
یکی از نکات بارزی که خاندانِ اِم را به یک اثر خوب تبدیل میکند استفاده از عنصر «شوک» است. در هر قسمت نویسندهسعی میکند با رونمایی از یک حقیقت تغییر یافته در دنیای خاندانِ اِم شما را بیش از حدی که در آن قرار دارید، شوکه کند. او موفق میشود. از اولین قسمت تا آخرینِ آن، او با حفظ داستان اصلی این کار را انجام میدهد و تاثیر خودش را میگذارد.
تاثیراتی که پس از پایان این داستان تحت الشعاع جهان مارول قرار میگیرد، تا مدت زیادی و قبل از ریبوت داستان های مارول وجود داشت. خاندانِ اِم داستانیست که ضرب آهنگ خودش را به خوبی حفظ و با یک پایان غافلگیر کننده خوانندگانش را میخکوب میکند.
این داستان درس بزرگی به ما میدهد، اینکه چرا گاهی اوقات بعضی مسائل حتی اگر درست هم پیش نروند، در زندگی ما لازم هستند. حتی قهرمانان زجر کشیده این داستان هم پس از فهمیدن حقیقت دروغین بودن جهانشان، تلاش میکنند گذشته زجرآور خودشان را پس بگیرند. گاهی وقت ها لازم است که بعضی چیزها باب میلمان نباشد اما رخ بدهند.