سرگذشت ندیمه (The Handmaid’s Tale) یک سریال تراژدی آمریکایی بر اساس رمانی با همین نام اثر «مارگارت اتوود» و به کارگردانی بروس میلر است. آنچه در ادامه میخوانید تلاشی برای به نقد کشیدن و بررسی قسمت به قسمت فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه است. با پی اس ارنا همراه باشید.
توجه: نقد و بررسی زیر برخی وقایع داستان را لو میدهد.
فصل اول سریال سرگذشت ندیمه توسط شبکهی Hulu در 10 قسمت تهیه، و تولید آن در اواخر سال 2016 آغاز شد. رمان سرگذشت ندیمه در سال ۱۹۸۵ منتشر شد و پس از آن با استقبال زیادی روبرو و به اغلب زبانها برگردانده شد. اولین اقتباس از این اثر یک فیلم سینمایی بود که در سال ١٩٩٠ به نمایش درآمد.
نویسنده خوشقلمی مانند مارگارت اتوود امتیاز بزرگی برای سریال است. بعد از دیدن سریال میتوان گفت «بروس میلر» کارگردان این سریال نزدیکترین تصویر را به رمان خلق کرده است و حتی میتوان به جرئت این سریال را یکی از بهترین اقتباسها دانست. این سریال که تا کنون در سه فصل ساخته شده بود، این روزها بازهم به دلیل آغاز پخش فصل چهارم آن که به علت ویروس کرونا به تعویق افتاده بود، بر سر زبانها افتادهاست. در اینجا ابتدا به مرور داستان این سریال در فصلهای گذشته میپردازیم.
در فصل نخست سریال، به شکل گیری حکومت گیلیاد و سیاستهای آنها و وضعیت زنان در این حکومت پرداخته میشود. فصل دوم بیشتر به گروههای زیرزمینی مقاومت، فرار ناموفق جون و جدی شدن اعتراضات علیه حکومت میپردازد. در فصل سوم تلاش میشود تا مقدماتی را برای فصل چهارم آماده کنند. اعتراضات شکل گستردهتری میگیرد و «جون» و چندین مارتا میتوانند چندین کودک را از گیلیاد خارج کنند و ضربه مهلکی بر بدنهی گیلیاد وارد کنند؛ زیرا این کودکان آیندهی گیلیاد بودند و بنا بود سالها از قوانین پیروی کنند. فصل سوم با خروج کودکان و تیر خوردن جون به پایان میرسد و ما امروز به بررسی سه قسمت منتشر شده از فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه میپردازیم.
فصل چهارم هنوز در مرحلهی معرفی اتفاقات جدید و تغییرات است و نمیتوان تحلیلی از مسیر حرکتی آن داشت. در سه قسمت اول شاهد اتفاقات تعجببرانگیزی هستیم، هرلحظه از هر قسمت حدس و گمانی را در ذهن ما شکل میدهد که لحظهی بعد رد میشود و خط میخورد.
نقد قسمت اول فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه با فرار ندیمهها بهجایی امن آغاز میشود. سکانسی که یادآور نفسگیر بودن و فضای ترسناک گیلیاد است؛ و ندیمههایی که از ترس جانشان نفسهایشان را حبس کردهاند تا لو نروند. ندیمهها پس از اسکان در مزرعهی «کیز»، فرماندهای که به فراموشی دچار است، به آزادی نسبی میرسند. اما این آزادی، آزادی منحصر شده در مزرعهای است که کمی آنطرفترش به دنبال ندیمهها و آزار آنها هستند.
در این فصل همچنین شاهد بازگشت شخصیت نیک اما این بار با عنوان فرمانده هستیم. در قسمت اول شاهد نقش تاثیرگذار همسر فرمانده «کیز» هستیم. همسر این فرمانده، سن خیلی کمی دارد و علاوه بر کودک همسری، مورد آزار و تجاوز بسیار قرار گرفته است. او نماد و نشانهای است برای اینکه در گیلیاد، نه تنها ندیمهها بلکه تمامی زنان مورد ظلم و آزار قرار میگیرند.
او سن کمی دارد و درونش پر از خشم است. خواستار جنگیدن است، جنگیدن علنی. چیزی که عملا با توجه به نداشتن هیچ قدرتی از سمت ندیمهها و تعداد کم آنها ناممکن است. امید همسر فرمانده به میدی است، جنبش و نیرویی که به ندیمهها کمک کرد تا در جایی امن پناه بگیرند. موضوع قابل توجهی که در این قسمت دیده میشود، رضایت ندیمهها به آزادی نسبی خود و تنها زندهماندن آن مشروط و با ترس همیشگی است؛ تا جایی که یکی از آنها اقرار میکند: شاید این نهایت آزادیای باشد که به دست میآوریم!
از طرف دیگر درگیری میان سرینا همسر فرمانده واترفورد که پس از اعترافات او دستگیر شده بود و خود واترفورد، همچنان ادامه دارد و آنها همچنان در اختیار دولت کانادا هستند و در جنگ داخلی با یکدیگر قرار دارند.
نقد قسمت دوم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
بازگشت به نقطهی اول و ادامهی ترس
شروع قسمت دوم، شروعی نفسگیر است. ترس از پیدا شدن با گشتن نیروهای گیلیاد بهدنبال یکی از نگهبانان لحظه به لحظه بیشتر میشود؛ تا جایی که ندیمهها باید مکان امن خود را تغییر دهند و به کمک میدی نیاز دارند. در اینجاست که همسر کیز پس از شنیدن این خبر، با ترس از جون درخواست پناه میکند و بار دیگر یادآور مورد ظلم قرارگرفتن زنان فرماندهها میشود. در بخشهایی از این قسمت است که متوجه میشویم، هرکدام از زنان در گیلیاد بهنوعی جنگیدن را یاد گرفتهاند، همسر کیز با پختن نوعی سم و خوراندن آن به فرمانده جنگیدن را آموخته و اما ندیمهها؛ جنگیدن شاید دیگر خواستهی ندیمهها نباشد، اما تقدیر آنهاست. آنها مجبور به ادامهی جنگی هستند که آن را آغاز کردهاند. جنگی که گاهی نتیجهای اثر بخش دارد و گاه، تنها نتیجهاش زندهماندن آنها به هر رنجی است. احساسی که قسمت به قسمت از فصل چهارم با بینندگان همراه میشود، احساس ناامیدی است. ناامیدی از تغییر و بهدست آوردن قدرتی که به نابودی گیلیاد کمک کند.
در جای دیگری از این کرهی خاکی و در کانادا اما شرایط به صورت دیگری است. مویرا، لوک و سایر آزادی یافتگان در تلاشند تا تغییری در زندگی خودشان و آیندهی کودکان نجاتیافته ایجاد کنند. اما یکی از بزرگترین مسئلههایی که در قسمت دوم مطرح میشود، اتفاقی غیر منتظرهاست؛ نارضایتی تعدادی از کودکان از حضور در کانادا، و دلتنگی آنها برای گیلیاد. دلتنگی برای تنها خانوادهای که از خود میشناسند، و دلتنگی برای نظامی که تنها دستآوردش ظلم است.
سکانس پایانی قسمت دوم، شلیک تیر ناامیدی است، تغییر مسیر از اندک امیدی به آزادی، به بازگشت به نقطهی اول و پیدا شدن ندیمهها.
نقد قسمت سوم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
همهچیز در حال تغییر است
قسمت سوم با تیر، غمی ناشی از ناامیدی و دیدار دوبارهی نیک و جون آغاز میشود. رابطهی نیک و جون که یکی از نقاط تراژیک و مبهم در فصلهای گذشته بود، در این فصل و قسمتها همچنان با رفتار مبهم و تلاش نیک برای زنده نگهداشتن جون ادامه دارد. تلاشی که از پس رفتار مبهم او کاملا مشخص نیست که از سر فرمانبرداری برای نظام گیلیاد است یا عشق و علاقه به جون.
در قسمت سوم با پیدا شدن جون و آزار دادنش، فراری شدن ندیمهها همه چیز به نقطهی اول خودش باز میگردد. دیگر امیدی به میدی نیز نیست، نه امیدی به فرار وجود دارد و نه امکان مرگ. در بخشهای زیادی از این قسمت آنچه حس میشود حس خفگی است. احساس خفگی و رضایت به مرگ و پایان. در جایی جون دیگر توان مبارزه را ندارد و خسته شده است.
نقطهی کلیدی دیگر در این قسمت دیدار جون و فرمانده لارنس است. فرماندهای که در فصلهای گذشته و خصوصا فصل سوم با عنوان فرماندهای شناخته میشد که پیش از گیلیاد زندگی زیبا و عاشقانهای داشته و حال نیز میداند که قوانین گیلیاد ظالمانه و غلط هستند. در این دیدار نیز این فرمانده با اشاره به اینکه آنچه برای گیلیاد اهمیت دارد، قدرت است، پایه و اساس مذهبی و حتی مهربانی ظاهری گیلیاد در برابر کودکان را زیر سوال میبرد.
پس از دستگیری جون و تلاش برای شکنجهی او، گیلیاد تمام تلاش خود را میکند تا او را وادار به سخن گفتن کند اما ناتوان است، آخرین مهره برای شکنجهی او زیرسوال بردن حس مادریاش است، حسی که میتوان گفت تمام شالودهی تلاش جون برای نجات کودکان از گیلیاد بود، آنها با این مهره او را تحت فشار و شکنجه قرار دهند؛ تا جایی که راضی میشود که زندگیاش پایان بپذیرد. نقش دیگری که اثرش دوباره و در قسمت سوم پررنگ میشود، «لیدیا» است. نمادی برای زنان علیه زنان! او که از ابتدا نقشی خاکستری داشت و خودش را دلسوز ندیمهها و آنهارا دختران خود میدانست؛ با تمام قوا سعی در آزار جون دارد و پیشنهاد مرگ او را میدهد.
در پایان قسمت سوم تلاش میشود تا ندیمهها را به جایی با سختی بیشتری نسبت به قبل بازگردانند و به آنها گوشزد کنند که هر آنچه به سر آنها میآید نتجیهی اعمال آنها است. اما در سکانس پایانی با اتفاقی، همهچیز تغییر میکند. تغییری که نشان میدهد تلاش برای جنگیدن و نجات یافتن از گیلیاد هیچگاه تمام نمیشود.
نقد قسمت چهارم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
فرار و گمگشتگی
آخرین سکانس قسمت سوم، تصویر قطاری بود که دو ندیمه را همراه خود به کام مرگ میبرد و دو ندیمهی دیگر را به آزادی نزدیک میکند. در قسمت چهارم جون و جنین، دو ندیمهی بازمانده همچنان بهدنبال راهی برای آزادیاند. جون تصمیم میگیرد به شیکاگو برود و به آمریکاییهایی که علیه گیلیاد میجنگند بپیوندد و در همین نقطه است که یکی از نقاط ضعف سریال شروع میشود. نقشهی او با عقل جور در میآید، اما نحوهی فرار او و جنین با منطق جور نیست و عجیب است که آنها دقیقا سر بزنگاه به قطارهای شیکاگو میرسند.
کشمکشهای میان جون و جنین در این قسمت یکی از نقاط قوت این قسمت محسوب میشود، کشمکشها و سوالهایی که هیچکدام پاسخ درستی ندارند، هیچکدام از آنها گناهکار نیستند و تنها از سر خستگی تلاش دارند یکدیگر را محکوم کنند. یکی دیگر از نقاط مورد تعجب این قسمت پریدن جون بدون هیچ آگاهی درون تانکری است که از محتوای آن بیخبر است و ممکن است که هرچیزی مانند بنزین، گازوئیل و… درون آن باشد.
در آخر مشخص میشود محتوای تانکر شیر است و خطری ندارد اما نشان از این دارد که نویسنده خود از محتوای تانکر خبر دارد اما توجهی به ناآگاهی جون نکرده است. هستهی اصلی این قسمت بر پایهی این است که در هرجغرافیایی هم که باشد، گیلیاد یک طرز فکر است و نه تنها یک کشور. صدمههای روانی ناشی از گیلیاد به محدودهی جغرافیایی آن محدود نمیشود، و این چیزی است که در قسمتهای قبلی هم با دلتنگی کودکان برای گیلیاد به آن اشاره شد. جاتیافتگانِ گیلیاد پس از عبور از مرزهای آن کماکان قفسشان را نیز با خود حمل میکنند، آنها میتوانند حتی در خارج از گیلیاد هم با تفکراتِ معرفِ گیلیادی مواجه شوند.
این قسمت سه خط داستانی را همزمان دنبال میکند، جنین در گذشته، ریتا در کانادا و جون در شیکاگو. در کانادا که سرینا خبر بارداریاش را شنیده است، درخواست دیدار با ریتا را میدهد و گرچه ریتا آزاد شده است، اما متوجه میشود که دوباره در حال کشیده شدن به سمتِ مدارِ محبوسکنندهی واترفوردهاست. کُنترلِ احساسی واترفوردها در خارج از گیلیاد هم کماکان ناشکسته باقی مانده است. ریتا او را همچنان «خانم» خطاب قرار میدهد و گرچه ابتدا کمی معذب است اما پس از شنیدن خبر بارداری سرینا، دوباره رابطهی عاطفیاش را با او سر میگیرد. این احساس شاید نشات گرفته از یاد پسر کشتهشده و یا خواهر و خواهرزادهی خودش باشد اما ریتا خیلی زود متوجه میشود که انگیزهی واقعی سرینا از به اشتراک گذاشتن این خبر با او خوشحال کردنش نبوده است، بلکه او کماکان میخواهد در خارج از گیلیاد هم به تجاوز به آزادی ریتا و فریب احساسی او برای رسیدن به اهداف خودخواهانهی خودش ادامه بدهد.
پس از این دیدار ریتا به دیدار فرد میرود و در نتیجه او بلافاصله عکس سونوگرافیِ سرینا را همچون بمب در دامن فرد میاندازد و به تنزل یافتنِ خودش و بازیچهی دستِ دعوای زناشویی واترفوردها بودن پایان میدهد. در این نقطه است که ریتا گردنبند اسارت خود را بهمعنای واقعی باز میکند. پس از کشمکشهای فراوان پس از آنکه جون و جنین به شیکاگوی جنگ زده میرسند، اوضاع نسبت به تصورمان خوب نیست. نه تنها شیکاگو جنگ زده است بلکه درجهی پستی انسانها بهجایی رسیده است که رفتاری مشابه با گیلیاد با آنها دارند.
سریال خیلی زود تصور سادهلوحانهی جون دربارهی اینکه هرکسی که علیه گیلیاد مبارزه میکند دوستشان خواهد بود را زیر پا میگذارد. فرماندهی گروه در ابتدا از اینکه کار آمریکا به بردهداری جنسی کشیده است شوکه میشود، اما جون با یادآوری اینکه بردهداری کار گیلیاد است، نه آمریکا تصحیحش میشود. با وجود این، بلافاصله اتفاقی میاُفتد که باور جون به اینکه گیلیاد و آمریکا با هم تفاوت دارند را به چالش میکشد. استیون، فرمانده گروه شاید از دیدن بردههای جنسی سازمانیافته در قرن بیست و یکم شوکه شده باشد، اما این به این معنی نیست که خودش از این فرصت برای سوءاستفاده از آنها استفاده نخواهد کرد.
نقد قسمت پنجم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
شیکاگو
در این اپیزود که شیکاگو نام دارد، در قسمتهایی جون و لیدیا را در نقط مشابهی میبینیم. جون در شیکاگو خیلی زود به این نتیجه میرسید که استیون، رهبر گروه بازماندگان، معاشقه کردن با جِنین را به مقاومت کردن و جنگیدن ترجیح میدهد. اما جون خشمگینتر، انتقامجوتر از آن است که بتواند یک لحظه بدون فکر کردن به تلاش برای سرنگونی گیلیاد آرام بگیرد. او برای پیوستن به ماموریتهای استیون، داوطلب شدن در انجام داد و ستد، گیر آوردن تفنگ و… داوطلب میشود و ابتدا با مخالفت استیون رو بهرو میشود. اما پس از اصرار جنین و ضمانت اوريال راضی به این کار میشود. تنها چیزی که او میخواد سرنگونی گیلیاد و مرگ در هنگام جنگ برای سرنگونی گیلیاد است. از طرفی دیگر لیدیا با خلائی دست و پنجه نرم میکند. او که کارش به جای عمههای باز نشسته کشیده شدهاست، از این اوضاع ناراضی است و با دلتنگی برای مربیگری دختران جدید، از پنجره به بیرون و دختران تازه آوردهشده مینگرد.
لیدیا که تصور میکند پس از بهدست آوردن قوای جسمانی و گذراندن دوران محرومیتش حالا امکان بازگشت به قدرت سابقش را دارد با مخالفت سر دستهی عمهها رو به رو میشود و با سرخوردگی و خشم روی تردمیل بهدنبال راهحلی برای بازگشت به پست سابق خود است. او راهحل خود را تهدید لارنس میبیند، او اطلاعات ویرانگری از فرماندهها دارد که ابتدا از آنها برای تهدید لارنس و سپس برای همکاری با او استفاده میکند. بار دیگر در این قسمت نقطهنظرهای متفاوت جون و جنین تامل برانگیز میشود. تنها چیزی که جون به آن فکر میکند، انتقام از گیلیاد است اما جنین به سادهترین دلخوشیها چنگ میزند تا بقا پیدا کند. در ادامهی همین تفاوت نقطهنظر است که آنها تصمیم به جدا کردن راهشان میگیرند. جون تصمیم میگیرد راهش را ادامه دهد و به مبارزهای دیگری بپیوند، جنین اما تصمیم میگیرد با استیون بماند و زندگی آیندهاش را با او تصور کند. در سویی دیگر لارنس در تلاش است برای کمک به نیک و پیدا کردن جون، دیگر فرماندهها را راضی به آتشبس کند اما در ابتدا با حمایت نیک رو بهرو نمیشود. و پس از آن در زمانی که به توافق برای آتشبس میرسند، نیک متوجه میشود بخشی از قرارداد آتشبس این است که شیکاگو را برای آخرین بار بمبباران کنند وشوکه میشود. جون تنها در شیکاگو در حال قدم زدن است که جنین به او میپیوندد و میگوید: «ندیمهها همیشه دو نفره حرکت میکنند»، همزمانی این تصویر با تصویر لیدیا در حال آموزش دختران جدید یادآور همان اثر عقاید گیلیاد بر زندگی و روح ندیمههاست.»
اما حساسترین نقطهی این قسمت، سکانس پایانی آن است. پس از بمبباران شیکاگو و ضربهدیدن جون او جنین را گم میکند که در دود و خاک مویرا را میبیند. ندیمهی دیگری که نشان میدهد، ندیمهها همیشه دو نفره حرکت میکنند.
نقد قسمت ششم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
دیدار دوباره
قسمت ششم تنها حول محور یک اتفاق مهم میچرخد، دیدار دوبارهی جون و مویرا. مویرا که دوباره جون را پیدا کرده نمیخواهد دوباره او را از دست بدهد. مخاطب نمیداند که مویرا از سر عذابوجدان خود نمیخواهد او را از دست بدهد یا واقعا میترسد اتفاقی برای جون بیوفتند. اینجاست که درگیری برای نگهداشتن یا رها کردن جون، میان مویرا و معشوقهاش رخ میدهد. او معتقد است که زندگی جون با ارزشتر از زندگی هزاران نفری نیست که نیازمند کمک آنها هستند و اگر گیلیاد جون را در قایق آنها پیدا کند، همین یک ذره کمک نیز از دست میرود اما مویرا نمیتواند او را رها کند، ترس از رها کردن جون و عذاب دوبارهاش برای اون بیشتر از حد ممکن است.
تمام قسمت ششم به دعوا بر سر نگهداری جون میگذرد. او خودش راضی است که تحویل داده شود زیرا بدون دخترش آمده و خود را مسئول اتفاقاتی میداند که برای حنا میافتد. اما مویرا اجازه نمیدهد و با سرسختی تمام او را نگه میدارد. یکی دیگر از نقطههای مهم این قسمت، دیدار جون و لوک پس از این همه سختی و مدت است. جون از آزادیاش خوشحال نیست، او غمگین و شرمنده از تنها بازگشتن است. اینجاست که تازه روند کند این فصل و کشمکشها و عذاب و شکنجهها به نقطهی اصلی خود میرسد و گویی داستان اصلی این فصل تازه از این قسمت شروع میشود. حالا با آزادی جون باید دید چه اتفاقی میافتد. همهی انتظارها به قسمتهای بعد ختم میشود و باید دید پس از آزادی چه رخ خواهد داد.
نقد قسمت هفتم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه
بازگشت
در ابتدای قسمت هفتم فصل چهارم سریال سرگذشت ندیمه شاهد پناهندگی «جون» به دولت آمریکا هستیم. این پناهندگی و آزادی که پس از سه فصل بالاخره بهدست آمده است؛ آغاز فصل جدیدی در سریال سرگذشت ندیمه به حساب میآید. این پناهندگی آغاز یک ماموریت دیپلماتیک، یک جنگ حقوقی و به نوعی آغاز یک انتقام است. در این اپیزود تقریبا با تمامی شخصیتهایی که در کانادا پناهنده شدهاند برخورد داریم. «جون» را به یک هتل مجلل و بسیار زیبا میبرند تا مطمئن شوند جایگاه خوبی دارد. زیرا حالا او یک شاهد و منبع خوب برای کانادا، با اطلاعات زیادی از «گیلیاد» است. شرایط اما پیچیدهتر از چیزی است که بشود فکرش را کرد. «لوک» و «جون» پس از سالها یکدیگر را دیدهاند اما حتی بهراحتی یکدیگر را در آغوش نمیکشند و به وضوح گیج هستند. این واکنشی نیست که انتظار داشته باشیم یک زوج عاشق پس از سالها دیدار دوباره با یکدیگر داشته باشند، اما «گیلیاد»، رنج، خشم و ترس تاثیر خود را بهخوبی روی جون گذاشتهاست. او از خستگی ۱۷ ساعت میخوابد و پس از بیدار شدن او، حالا «لوک» و «جون» باید باهم صحبت کنند. این صحبت یکی از حساسترین نقاط این قسمت است، جایی که «جون» تصمیم میگیرد بهجای بیان واقعیت و اینکه در «گیلیاد» تلاش میشود تا «حنا» مادر و پدر خود را فراموش کند؛ به «لوک» دروغ بگوید.

هر دوی آنها خود را مسئول این اتفاق و از دستدادن «حنا» میدانند؛ اما «جون» داستان دیدار نخستش با «حنا» را برای «لوک» تعریف میکند و تلاش میکند که خیال او را راحتکند که «حنا» آنها را میشناسد و میداند که آنها دوستش دارند. نقطهی مهم دیگری که در این قسمت وجود دارد، تفاوت «جون» با سایر پناهندگانی است که از «گیلیاد» به کانادا آمدهاند.
«لوک» و «مویرا» به زندگی در آزادی عادت کردهاند، بقیه مانند «ریتا»، «امیلی» و… نیز تلاش دارند با جلسات مختلف و صحبتکردن، «گیلیاد» را پشت سر بگذارند و زندگی عادی را از سر بگیرند. اما «جون» در یک هالهی خاکستری قرار دارد، او حتی به سختی دربارهی یک چیپس شوخی میکند و سپس صورت «آلما» را جلوی خود میبیند. روح «جون» نه تنها بهآرامش نرسیده، بلکه به تنها چیزی که فکر میکند، انتقام است.
در طرف دیگر «واترفوردها» قرار دارند. «سرینا» و «فرد»، حالا با رسیدن «جون» به خاک آمریکا در برابر یک تهدید بسیار جدیتر نسبت به قبل و در برابر شاهد عینی و شاکی شخصی خود هستند. آنها بهیکدیگر نیاز دارند تا بتوانند «جون» را شکست دهند.
در این قسمت هنوز سرینا معتقد است که خدا از او و فرزندش نگهداری میکند. در آخر این قسمت حساسترین دیدار این فصل تا کنون رخ میدهد؛ دیدار «سرینا» و «جون!». «سرینا» در تمامی دیدار از «جون» طلب بخشش دارد و میخواهد که او را ببخشد. اما «جون» که حالا اجازه دارد به روح سرکش و خشمگینش آزادی بدهد، با صدای بلند بر سر او فریاد میزند و امیدوار است او به بدترین اتفاقات دچار شود.
در پایان این قسمت جون علیه «سرینا» شهادتی میدهد، شهادتی که در آن از «سرینا» و اخلاقیات او صحبت میکند. او «سرینا» را زنی قدرتطلب و خودخواه معرفی میکند که چهره عوض میکند و مانند هیولایی است که تنها زمانی که به نفعش باشد از دیگران استفاده میکند، ویژگیهایی که شاید بیشباهت به جون در این روزها نباشد!
نقد قسمت هفتم فصل چهارم سریال The Handmaid’s Tale
شهادت
در جلساتی که توسط ندیمههای پناهجو در کانادا برگزار میشود، آنها تلاش دارند تا احساساتشان را به گذشت و آرامش تبدیل کنند. اما با ورود «جون» به این جمع همهچیز تغییر میکند! اون تلاش دارد تا احساساتش را به خشم و انتقام تبدیل کند. او جایگاه «مویرا» را بهعنوان رهبر گروه گرفت و گروه رو به بهبودی را پس از چند جلسه، به گروهی از زنان خشمگین مایل به انتقام تبدیل کرد.
او «امیلی» را مجبور کرد تا با عمهی خود در گیلیاد دیدار کند. «جون» به «امیلی» گفت اگر با دشمن خود رو بهرو شوی؛ احساس بهتری پیدا خواهی کرد. این همان پیامی بود که در ابتدای فصل به خانم «کیز» چهارده ساله داده بود. «امیلی» با عمه روبرو شد، زنی که به طور غیرمستقیم مسئول غم و اندوه او بود. این کار خشم او را برانگیخت تا جایی که به خودکشی آن عمه تبدیل شد و «امیلی» احساس بهتری پیدا کرد. از طرف دیگر در «گیلیاد»، «جنین» که از بمباران زندهمانده بود را به «عمه لیدیا» تحویل دادند. او خسته است و حاضر است هر کاری بکند بهغیر از ندیمه بودن.
یکی از تضادهای بزرگ این قسمت نیز در آنجایی است که «لیدیا» «جنین» را در آغوش میکشد و اشک میریزد. او دختری را در آغوش میگیرد که به دستور او یک چشم و شادی و زندگیاش را از دست داده است. «لارس»، «جنین» را به «لیدیا» سپرد تا خشم خود را روی او و انتقام از او خالی کند، اما آیا «جنین» تنها به مثابه یک گناهکار و جسمی برای انتقام در چشم «لیدیا» است یا جایگاهی در قلب او دارد؟ او دختری را در آغوش میگیرد که به دستور او یک چشم و شادی و زندگیاش را از دست داده است. روابط «جون» با «لوک» و «مویرا»، دو نفری که او را بیشتر دوست دارند، هم همین است. او با هر دوی آن ها آشکارا خشمگین است. «لوک» را کنار میزند، صمیمیت واقعی را رد میکند و سعی میکند از او تنها به عنوان یک مهره برای رابطهی جنسی استفاده کند.
«لوک» نیز بهوضوح آزار دیده و در عذاب است، اما تلاش میکند تا همهچیز را خوب آرام نگه دارد. این قسمت هم به کارگردانی خود «الیزابت ماس»، فیلمبرداری شده است. اکثر قابها بهجز صحنهی شهادت «جون» از قابها و فضاهای تیره تشکیل شدهاند. شاید اینها همه نشانههایی باشند که «جون» با تمام رنجهایی که کشیده است، مقدس نیست و زندگی و روح تاریکی دارد. او تنها در زمانی که بر رنجهای خود شهادت میدهد گویی هالهای از روشنی دور اوست. صحنهی شهادت به جرئت مهمترین صحنهی این قسمت است. «جون آزبورن» تمامی رنجهایی که به دست «فرد واترفورد» و «سرینا جوی» کشیده است، اعم از تجاوز، برخورد فیزیکی و… را بیان می کند و خواستار اشد مجازات میشود. در اینجاست که با نمونهی دیگری از زنان علیه زنان در این سریال رو بهرو هستم. وکیل «واترفورد» یک زن است و او تلاش میکند تا به دادگاه بفهماند که جون با خواستهی خود تن به ندیمه شدن دادهاست.
قسمت نهم؛ مرثیهای برای یک عشق
دیداری دوباره بهمثابهی یک خداحافظی. مهمترین رخداد این قسمت که حول محور تلاش جون و لوک برای دوباره به دست آوردن حنا اتفاق میافتد؛ دیدار دوباره نیک و جون است. جون پس از تماسی که با لارنس گرفت، مطمئن شد که از سوی او کمکی جهت پیدا کردن حنا دریافت نمیکند. در آن تماس لارنس مانند زندانیای است که به آزادی جون حسادت میکند. او به جون پیشنهاد میدهد حالا که آزاد است، حنا و گیلیاد را فراموش کند. دیدار نیک و جون به پیشنهاد لوک اتفاق میافتد.
این قسمت هم به کارگردانی خود الیزابت ماس ساخته شدهاست. در این قسمت با یک درام غمگین و عاشقانه روبهرو هستیم. اگر این دیدار را یک خداحافظی قلمداد کنیم، با یک خداحافظی خوشساخت مواجه هستیم. نور ملایم خورشید روی برفها، موسیقی مناسب، چهرهی درخشان جون و دوباره حلقه به دست کردن نیک همگی و همگی عناصر تشکیل دهندهی این درام خوشساخت هستند. در این قسمت دیگر با آن جون خشمگین و ترسناک قسمتهای گذشته روبهرو نیستیم. تنها زمانی که دوباره او را خوشحال میبینیم زمانی است که او نیک را میبیند. نیک هم در آزار است؛ او هر کاری را میکند که قوانین گیلیاد را دور بزند، اما عشق آنها ممنوعه است و او حالا باید در مقام یک فرمانده به گیلیاد و پیش همسر و شاید خدمتکاران خود بازگردد. شاید برای همین است که در هیچ کجای سریال او را در خانهی خود و کنار همسر خود نمیبینیم؛ شاید که او تلاش می کند که مانند رابطهاش با ادن از رابطهی جنسی با همسر خود و یا برگزاری مراسم خودداری کند. اما این تلاش تا کجا ادامه خواهد داشت؟ گیلیاد در نهایت تمام فرماندههای خود را مجبور به رفتاری هیولاوار می کند. دیدار مهم دیگر این قسمت، دیدار سرینا و فرد با خانوادهی پاتنم است. سرینا در این دیدار متوجه میشود که آنها آمدهاند تا اطلاعات اولیهی بهدنیا آمدن پسرشان را بدانند و به آنها گوشزد کنند که این بچه دارایی گیلیاد است و آنها میتوانند او را از خانوادهی واترفورد بگیرند. فرد نیز در پس این دیدار متوجه میشود که گیلیاد دیگر از او حمایت نمیکند و پشتیبانی ندارد.
پس از این دیدار است که فرد تصمیم میگیرد در عوض مصونیت جان خود و خانوادهاش، اطلاعات خود از گیلیاد را در اختیار تولئو بگذارد. جون که به محض ورودش به کانادا به علت اطلاعاتش از پرواز آنجل و خدماتش، نیروی اطلاعاتی مهمی بهحساب میآمد، پس از این اقدام واترفورد به حاشیه رانده شد و اطلاعات تولئو از گیلیاد به مرحلهی دیگری وارد شد. در گیلیاد نیز کشمکشی میان لیدیا و دیگر عمهها بر سر جنین به راه است. دیگر عمهها جنین را یک رحم متحرک میدانند که باید به ماموریت فرستاده شود اما لیدیا او را یک روح گرانقدر میداند که برای نجاتش تلاش میکند. او با کمک جنین، خانم کیز چهاردهساله را بهراه میکند و از این کمک جنین بهعنوان یک امتیاز مثبت از او در برابر دیگر عمهها دفاع میکند. در پایان این قسمت، همکاری فرد و کانادا و مصونیت جان او جون را خشمگین میکند و باید دید در قسمت پایانی او چه کاری برای دفاع از خود میکند؟
نقد قسمت دهم؛ فصل چهارم سریال The Handmaid’s Tale
و اینک؛ انتقام…
در این قسمت مویرا، جون و بقیه متوجه میشوند که قرار است واترفورد به ژنو برود تا اطلاعات مهمش درباره گیلیاد را به ازای آزادی خود و همسرش فاش کند. این مسئله نه تنها جون بلکه بقیه کسانی که توسط گیلیاد مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند را بسیار عصبانی کرده است.
بروز این خشم کنترلشده را در جون، ابتدای این قسمت و در برخوردش با توئلو میبینیم. در ادامه که او به خانه بازمیگردد ظاهرش آرام و ساکت بهنظر میرسد اما باتوجه به شناخت پیشین مخاطب از شخصیت جون و رد کردن پیشنهاد مویرا مبنی بر رفتنش به ژنو برای شهادت علیه واترفورد حدس زده میشود که او فکرهایی در سر دارد و گفتوگوی میان امیلی و جون مهر تاییدی بر این فرضیه است.
از مهمترین سکانسهای این قسمت جایی است که درکمال تعجب جون به ملاقات واترفورد میرود. و عجیبتر این است که برخلاف عصبانیت و کینهای که همیشه در کلام و نگاه جون در برخورد با فرمانده مشهود بودهاست؛ اما اینبار شاهد آرامشی عجیب در رفتار و گفتار جون هستیم و این، مخاطب را غافلگیر میکند و البته میتوان آن را آرامش قبل از طوفان نیز دانست.
در ادامهی قسمت آخر این فصل از سریال کمکم بر ما روشن میشود که جون بهدنبال انجام کاری مهم است و به همین خاطر با کمک توئلو قرار ملاقاتی با فرمانده لارنس ترتیب میدهد. همچنین در ادامهی گفتوگوهای او با امیلی بهدور از چشم مویرا و لوک؛ متوجه میشویم که خشم و کینه جون از فرمانده عمیقتر از چیزی است که بخواهد تسلیم اتفاقات دیگر شود. درواقع او بهدنبال یک انتقام بزرگ است تا تمام حسهایی مانند ترس، وحشت و ناامنی را که خودش تجربه کردهاست فرمانده نیز تجربه کند.
در نتیجهی تلاشهای جون؛ درحالی که واترفورد در مسیر رفتن بهسمت ژنو است جلوی او گرفته میشود و بهسمت گیلیاد بازگردانده میشود. کسی که در مرز او را تحویل میگیرد نیک است و طبق قراری که از پیش گذاشته شدهاست، نیک فرمانده را به جنگل میبرد؛ جایی که تمام زنانی که بهعنوان ندیمه مورد تجاوز قرارگرفتهاند و توانستهاند از گیلیاد فرار کنند منتظر او هستند تا انتقام تمام رنجهای تحمیل شده را از تنها فرماندهی دردسترس یعنی واترفورد بگیرند. موسیقی انتخابی برای لحظهای که واترفورد زیر مشت و لگدها جان میدهد بهقدری مناسب انتخاب شدهاست که به راحتی لذت ناشی از انتقام را به مخاطب نیز منتقل میکند.
حال که شاهد وقوع این انتقام بزرگ بودیم باید در فصل بعد منتظر پیامدهای بعدی آن نیز باشیم و ببینیم این پیامدها چه سرنوشتی را برای شخصیتها رقم میزند.
The Review
فصل چهارم سرگذشت ندیمه
حالا با بازگشت همهچیز بهنقطهی اول باید صبر کنیم و به چند قسمت اول این فصل فرصت دهیم تا شکل منسجمی از تغییراتش نشان دهد. انتظار میرود در فصل چهارم مسیر خیلی اتفاقات، حتی بیشتر از فصلهای قبل تغییر کند. همچنین این فصل با شروعی قوی و غیر منتظره، نشان دادهاست که ارزش صبر کردن را دارد.
یکی از سریالای خوبیه که دیدم
چرا قسمت ده رو نقدی واسش نگذاشتید؟
یکی از سریال جذاب و قشنگی که دیدم
این بهترین سریالیه که دیدم
گاهی وقتا از خشم و نفرت پر میشم و گاهی از ترس