فیلم سرگیجه یا vertigo محصول سال ۱۹۵۸ به کارگردانی آلفرد هیچکاک است و حتی اگر بهترین فیلم تاریخ سینما هم نباشد، حداقل همواره در لیست ده فیلم برتر تاریخ نام آن دیده میشود؛ اما هیچکاک چگونه توانسته چنین دستاوردی را خلق کند؟ در ادامه معرفی کوتاهی از فیلم سرگیجه بعنوان بهترین فیلم تاریخ سینما به انتخاب سایت اند ساوند خواهیم داشت.
دستاورد بزرگ هیچکاک در فیلم سرگیجه پیوند عمیق بین فرم و محتوا در ترسیم نوسان بین واقعیت و رویا و همچنین رسیدن به تعلیقی ابدی است؛ تعلیقی که حتی در دیگر آثار این کارگردان که به عنوان استاد تعلیق شناخته میشود هم نمونهاش پیدا نمیشود. در یک دسته بندی ساده و ابتدایی میتوان فیلم را به سه بخش تقسیم کرد: تیتراژ ابتدایی، تعقیب فراری و ورود به داستان. در واقع هر کدام از این سه بخش در عین این که با هم ارتباط معنا داری دارند میتوانند به عنوان یک اثر مستقل عرض اندام کنند.
تیتراژ ابتدایی در همان آغاز با Extreme close up (نمای بسیار نزدیک) از چشم و در ادامه فرمی چرخشی از دوایر که با موسیقی تنش زای برنارد هرمان همراه است حسی از توهم ایجاد میکند، آن هم برای دست یابی به نوسان میان واقعیت و خیال که سرگیجه را خلق میکند! اما بعد از تیتراژ یکی از به یادماندنیترین سکانسهای تاریخ سینما را داریم. سکانسی که در آن هیچکاک برای اولین بار در سینما در یک اقدام ابتکاری، دالی (حرکت) به جلو را با زوم به عقب ترکیب میکند و تصویری از یک اثر سینمایی ترسیم میکند که تا آن روز مشابهاش دیده نشده بود. علاوه بر این ابتکار، نوع نورپردازی و رنگ بندی صحنه از منطق رئالیستی پیروی نمیکند و البته که کل دنیای سینمایی هیچکاک را نمیتوان با منطق رئالیستی درک کرد.
در این سکانس لباس فراری سفید رنگ است و کنتراست نوری فضا هم زیاد است که قطعاً تأثیرپذیری هیچکاک از مکتب اکسپرسیونیسمی آلمان را نشان میدهد. چنین دکوپاژی دنیای فیلم را بین واقعیت و خیال در تعلیق نگه میدارد و با آن که ظاهراً واقعی است اما حسی از خیالی بودن میدهد. بعد از آن حرکت تکنیکال ابتکاری که تبدیل به فرم فیلم میشود با یک Fade out (محو شدن تدریجی در تاریکی) و Fade in (آشکار شدن تدریجی از درون تاریکی) به دنیای فیلم پرتاب میشویم انگار که به واقعیت برگشتیم و سکانس قبل کابوسی بود که پایان یافت و اگر نه چطور میتوان پذیرفت که کاراکتر از آن مخمصه رهایی یافته باشد؟
همانطور که گفتیم نمیتوان هیچکاک را با منطق رئالیستی شناخت و در سرگیجه بیشتر از هر فیلم دیگری از این کارگردان، چنین موضوعی قابل مشاهده است. فیلم مدام در بین واقعیت و رویا در نوسان است که نهایتاً مخاطب هم مانند کارکتر اصلی داستان توانایی تمایز میان واقعیت و رویا را از دست میدهد و در جهان فیلم و کاراکترش گم میشود و مانند جیمز استوارت دچار تشویش و سرگیجه میشود. هیچکاک از طریق فرم خاص خودش به این مهم میرسد. مثلاً الگوهای دایرهای که در تیتراژ ابتدایی دیده میشد باز هم در برخی از صحنهها فیلم تکرار میشود، همان نوع نورپردازی باز هم در برخی سکانسها وجود دارد مخصوصاً در سکانس بینظیر انتهایی فیلم قابل مشاهده است.
استوارت در کل فیلم در حال ساخت تصویری از زنیست که عاشق است و بعد از آن که او را از دست میدهد فرد دیگری را پیدا می کند که ظاهراً همان زن قبلی است اما استورات نمیتوان تصویر دیگری به جز تصویر خیالیاش از آن زن را قبول کند، پس در ادامه تمام تلاشش را میکند تا ظاهر و آرایش فرد جدید را شبیه به همان تصویر ذهنیاش کند چون واقعیت را با خیالش میبیند. استورات در پایان بر ترسش غلبه میکند اما نمای پایانی او را در تعلیق ابدی میان واقعیت و رویا ترسیم میکند که نه راه پس دارد و نه راه پیش (نماهای ابتدایی و پایانی را مقایسه کنید تا متوجه این معلق بودن میان زمین و هوا شوید). در همین سکانس پایانی اگر به نوع ورود راهبه و رفتارش پس از ورود به روشنایی در کنار نورپردازی و کنتراست بالای نور و رنگ دقت داشته باشیم متوجه میشویم که هیچکاک تا پایان کارکتر و مخاطبش را در تشخیص واقعیت و رویا به شک میاندازد و در تعلیق نگه میدارد و دقیقاً همین نکات فرمی است که حس تعلیق ابدی و سرگیجه را تولید میکند.
سرگیجه به این دلیل بهترین فیلم تاریخ سینما است که از حداکثر ظرفیت سینما استفاده میکند. سینما پدیدهای عینیست که در تقابل با پدیدههای ذهنی و انتزاعی قرار دارد اما یک نقطه تلاقی در بین عینیت و ذهنیت وجود دارد و آن هم سرگیجه هیچکاک است!