فیلم The Lighthouse (فانوس دریایی) محصول سال ۲۰۱۹ اثری تکنیکال اما غیر فرمی و در نتیجه بدون محتوا که بر خلاف هدفش که موشکافی قسمتهای تاریک روان آدمی است، آن را به فیلمی ضد انسانی و مروج خشونت بدل میسازد.
چرا آدم باید فیلم ترسناک ببیند؟ آیا هدف، ترس برای ترس است یا ترس برای انسان؟
نام هیچکاک به عنوان یکی از افراد تأثیرگذار ژانر ترس در تاریخ سینما جاودانه است اما ترس هیچکاکی چیست و تفاوت آن با فانوس دریایی در کجا نمایان میشود.
هیچکاک میگوید که تمام فیلمهایش را با یک موضوع واحد ساخته است؛ عوضی گرفته شدن انسانِ بیگناه و گناهکار و اضافه میکند که از ترسهای خودش فیلم میسازد (یعنی زیست با اثر). در فیلمهای هیچکاک قرار نیست به یکباره جنی از پستوی اتاق ظاهر شود یا با تبر فرق سر کسی جلوی چشم تماشاگر شکافته شود که دلیل آن هم به انسانیت هیچکاک بر میگردد. چون مکتب فکری هیچکاک، نشان دادن خشونت عریان را دعوت به خشونت میداند لذا در فیلم روانی، دلیل اصلی آنکه لحظهی برخورد چاقو با بدن زن را در صحنهی قتل در حمام نشان نمیدهد به خاطر مسائل سانسوری آن زمان نیست بلکه به دلیل پرهیز از ترویج خشونت است. در عوض هیچکاک در این صحنه از ترکیب بیش از صد شات مختلف در حدود یک دقیقه استفاده میکند و در این یک دقیقه، حتی لحظهای خودش را طرف قاتل قرار نمیدهد. این در حالی است که در فیلم فانوس دریایی، وقتی بحث از خشونت باشد، کارگردان دوربینش را در ترویج خشونت به کار میبرد که نتیجهی این خشونت عریان، منحرف شدن احساس مخاطب از درک کارکتر به سمت خودِ خشونت میشود و به این ترتیب موضوعیت از انسان و رفتار انسانی که مولفهی اساسی هر اثر سینمایی است، برداشته شده و خشونت بیپرده جایگزین آن میشود.
فانوس دریایی قطعاً فیلم تکنیکالی است، چه به لحاظ نورپردازی و به خصوص سایههایی که روی سقف میافتد و آدم را به یاد کارهای اورسن ولز میاندازد، و چه به لحاظ تغییر اندازه نماها و زوایای دوربین در یک صحنه، اما به دلیل فیلمنامۀ گنگ و غیر انسانیاش، در روایت نامفهوم ظاهر میشود و ابداً به فرم نمیرسد. چون مقولهی فرم در ورای تکنیک قرار میگیرد و نیازمند زیست کارگردان با اثرش است که مشخصاً به دلیل فاصله گرفتن اثر از زبان سینما و جایگزینی آن با مقولههایی همچون فلسفه، استعاره، نماد، اسطورهشناسی و غیره، رسیدن به فرم غیرممکن است. در واقع فیلمی که برای فهمیدنش نیاز به مطالعات قبلی یا چندبار دیدنش باشد، قطعاً اثر بدی است اما فانوس دریایی علاوه بر مشکل مذکور، به سمت خصایص پست و خصمانه متمایل است که آن را به فیلمی ماقبل بد و ماقبل سینما تبدیل میکند!
البته این را هم باید اضافه نمود که فیلم The Lighthouse در کنار بعضی استفادههای درست از اندازه نما و تدوین، اشتباهات تکنیکال هم کم ندارد. در ابتدا فیلم یک P.O.V (نمای نقطه نظر) اشتباه وجود دارد وقتی که پسر خیره به جایی نگاه میکند و بعد کات به کشتیای که دارد دور میشود. این کات اشتباه برای مخاطب نامفهوم است چرا که مشخص نیست کشتی در حال دورشدن از نقطه نظر پسر است یا خیر، لذا فانوس دریایی از همان ابتدا سنگ بنای کجی را برای معرفی کارکترش بنا میکند.
در ادامه شاهد بزرگترین اشتباه فیلم هستیم. در طول فیلم به دلیل انتخاب نماها و تدوین نامفهوم مدام این سوال مطرح میشود که تمام فیلم خیالی است و مشخص نبودن زمان و مکان دقیق آن، این تفکر را تشدید میکند. حال در این بین به طور اجتناب ناپذیری صحنههایی وجود دارد که رئال است لذا شاهد پرش فیلم از خیال به واقعیتایم در حالی که ما با جهانی خیالی مواجه نیستیم. هر چند در ابتدای فیلم و تا انتهای آن مکان و زمان مشخصی وجود ندارد اما طبق قراردادهایی که در ابتدای فیلم مشخص میشود، قرار نیست آدمفضایی ببینیم یا به همراه عالیس وارد سرزمین عجایب شویم! لذا حرکت فیلم باید از واقعیت به خیال باشد و نه عکس آن (البته درستش این است که بگوییم خرق عادت نه خیال چون فیلم اصلاَ درک درستی از خیال ندارد و قصد دارد هر چیزی که خرق عادت بوده و به عینه در دنیای خارج مشاهده نمیشود را با عنوان خیال به خورد مخاطب بدهد!). در ادامه این اشتباه گسترش پیدا میکند و با سایر مدیومها مخلوط میشود که نتیجه اثری گنگ و خارج از زبان سینماست.
در حال حاضر در زمانهای قرار داریم که هر کس فیلمی بسازد که مخاطب نتواند آن را بفهمد و با پسوندهایی همچون فلسفی، روانشاسی، آوانگارد و غیره آن را توجیه کند، به آن اثر، فیلم هنری میگویند. در حالی این تعریف دقیقاً خلاف هنر است و نابود کنندۀ سینما به معنای هنر. فیلم The Lighthouse دقیقاً یکی از همان فیلمهاست که عدهای از درک نکردنش لذت میبرند و عدهای که به دلیل برخوردار بودن از پیش نیازیهایی قبل از دیدنش، توانستند با منطق خود آن را بفهمند به فیلم میبالند. که البته در واقع به خودشان میبالند و نه فیلم زیرا توانستهاند مفاهیمی را از آن استخراج و تفسیر کنند که کار هر کسی نیست. این در حالی است که اثر هنری باید با احساس فهمیده شود و نه با منطق و اگر نه دیگر سینما نیست، میشود مثلاً فلسفه.
تعداد زیادی از صاحب نظران، هیچکاک را به عنوان برترین کارگاردان تاریخ سینما میشناسند و این در حالی است که حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که با یکبار دیدن فیلمهای هیچکاک، آنها را نفهمد!