تصادفی نبود که ظهور تئاتر و فلسفه در یونان باستان در یک زمان و یک مکان اتفاق افتاد. از این نظر تئاتر را باید مرحله ای از خودآگاهیِ انسان متمدن دانست که قادر است خود را از خویشتن فرافکنده و در مقام سوم شخص یعنی بهمثابه تماشاگر بهنظاره خود بنشیند، خویشتن را برانداز کند، در بوته نقد قرار دهد و نیازهایش را بسنجد و سرانجام چشم اندازی برای تغییر و شکوفایی ترسیم کند؛ این یعنی خودآگاهی.
تئاتر یعنی دیالوگ اما در مرحله اول یعنی دیالوگ با خود. مرحلهای از تمدن بشری که گاهی قادر است در مقام تماشاگر به نظاره آگاهی بنشیند، در مقام بازیگر و با او گفتگو کند و گفتگو یعنی «نقد». از اینرو تئاتر خود نشانهای است از ظهور تمدن که خبر می دهد «این جامعه به بلوغ رسیده است». بازیگر بهروی صحنه تئاتر، انسان است بهروی صحنه هستی و اکنون ناخواسته این پرسش به میان کشیده می شود که چیست «معنای انسان بودن». از اینرو مساله تئاتر مساله ارزشهای انسانی است. انسان در مقام بازیگر یگانه ابژهی زیبایی شناسی تئاتر است، چنانچه در نقاشی رنگها و در موسیقی نتها این نقش را بر عهده دارند. اما اینجا همه چیز بر سرِ انسان است. بدون انسان تئاتر بی معنی است. از اینرو مساله تئاتر انسان است.
تئاتر خود نشانهای است از ظهور تمدن که خبر می دهد «این جامعه به بلوغ رسیده است».
تئاتر از همان ابتدا با یک پرسش واحد مواجه بود: این انسان، اینجا، بهروی صحنه چه می کند؟ چه می خواهد؟ چه هدفی دارد؟ و در مرحله بعد چگونه باید رفتار کند؟ این پرسش ها برای ما آشنا به نظر می رسد. شاید بارها به روی صحنهی زندگی با این پرسشها مواجه بودهایم. از اینرو تئاتر به محلی تبدیل می شود برای خودآگاهی. آزمایشگاهی برای شناخت انسان. این همان سائقهای است که منجر به ظهور فلسفه شد. تئاتر و فلسفه هر دو انسان را مورد پرسش قرار می دهند و از اینرو بار مسئولیت هستی را بر دوش او مینهند. از اینرو تئاتر و فلسفه، نیایی مشترک دارند: اومانیسم. تئاتر به ما می آموزد که انسان میزان همه چیز است. اوست که ارزش ها را می آفریند و ارزش ها هستند که به وجود او در این جهان معنی می دهند. از اینرو انسان مسئول است. مسئول سعادتِ خود و دیگری. بله دیگری. بازیگر دوم وارد صحنه می شود. همیشه او را دیدهایم و همیشه کنار ما بوده است. مگر نه اینکه انسان موجودی اجتماعی است. با ورود او دیالوگ نیز آغاز می شود و دیالوگ یعنی نقد و نقد یعنی ستیز، یعنی دیالکتیک و دیالکتیک یعنی کارکردِ اندیشه. اینجاست که دموکراسی متولد می شود. جامعه آماده می شود تا ارزش های خود را بسازد و قوانین را بر اساس نیازهای طبیعی و اصیل خود بازآفرینی کند. تصادفی نبود که تئاتر و دموکراسی در یک زمان شکوفا شوند. چرا که دموکراسی یعنی دیالوگ. جامعه ای که تئاتر دارد مبتنی بر فرهنگ دیالوگ است و چنین جامعه ای شایسته دموکراسی است. جامعه ای که تئاتر دارد به مرحلهای از خودآگاهی رسیده است که می تواند زندگی اجتماعی خود را سر و سامان بخشد.
جامعهی بی تئاتر چیست؟
اما جامعهی بی تئاتر چیست؟ جامعه ای که تئاتر ندارد حقیقتا بدبخت است. بحث تنها بر سر یک هنر یا سرگرمی نیست. جامعه بی تئاتر جامعهای است که هنوز نمیتواند ارزشهای خود را بیافریند و از سیطره سنتهای منقضی شده خود رهایی یابد. در جامعهای که تئاتر نیست نقد هم نیست. چنین جامعهای قادر نیست مناسبات خود را با جهان در بوته نقد گذاشته و با ارزش یابیِ ارزشهای خود زمینه را برای تغییر و شکوفایی آماده کند. اما بالاخره وقتی میگوییم در جامعهای تئاتر وجود ندارد یعنی این جامعه فاقد فرهنگِ دیالوگ است. در این جامعه گفتگو معنا ندارد و مونولوگ حاکم است. می توان حدس زد که در چنین جامعهای یا دموکراسی وجود ندارد یا دموکراسی در آن امری فرمایشی و نمایشی است. از اینرو تئاتر مهم است. تئاتر محلی برای اندیشه و آزمایشگاهی برای شناخت انسان و بالاخره محلی است که می توان الگوی یک جهان ایده آل را پیاده کرد. اکنون میتواند از این جهانِ ایده آل تقلید کرد. این تیاتر نیست که میبایست از زندگی تقلید کند بلکه این زندگی است که باید از تئاتر تقلید کند.