سریال پیکی بلایندرز نیز بالاخره با آغاز فصل ششم به پایان خود رسیده است؛ سریالی خوشساخت و پرطرفدار، محصول شبکه بیبیسی و استیون نایت (فیلمنامهنویس مشهور) که دیری نپایید سر زبانهای همگان افتاد و کمی بعدتر نیز رسانههای اجتماعی و اینترنت را فرا گرفت. با بررسی فصل آخر پیکی بلایندرز همراه پی اس آرنا باشید.
معروف است که اثری سینمایی و تلویزیونی هرچقدر هم که با روشهای مختلف بازاریابی و تبلیغات مورد توجه قرار گیرد، باز هم اولویت آن و فاکتور اصلی در موفقیت و ثمربخشی چیزی نیست جز تبلیغات دهان به دهان؛ همان پیشنهادهای خودمانی میان رفقا و خانواده و همکار و… که فلان سریال را تماشا کنید چرا به قول خودمانی «خفن» است و غیره. همانی که بازی تاج و تخت و وایکینگها و دوستان و سایرین را نزد همگان پرآوازه کرد.
پیکی بلایندرز نیز اثری بود که با انتشار هر فصل، رفته رفته این تبلیغات دهان به دهان بیشتر و بیشتر شدند و طرفداران و تماشاچیان بیشتر و بیشتری را به خود جذب کرد. اما این همه سر و صدا از سوی مردم و طرفداران، آیا در هواخواهی از تامی شلبی و گروه جنایتکارش بود یا خیر؟ این اولین و مهمترین موردیست که قصد دارم در این بررسی فصل آخر پیکی بلایندرز به آن بپردازم.
هشدار: این مطلب لحظات داستانی مهم قسمتهای یک تا چهارم فصل شش را لو خواهد داد.
سمپات بزه یا ضد آن؟
فصل اول سریال Peaky Blinders نمونه بارز اثری ضدجنگ با محوریت PTSD و عشق است؛ تامی شلبی و برادران و سایر همرزمان خود از جنگ جهانی اول، آن هم به عنوان گروهی از تونلزنها در فرانسه، به زادگاه خود برمینگهام بازگشته است. توماس شلبی و خانواده شلبی گروهیاند در کسب و کار قمار مسابقات اسبسواری که به عنوان بزهکاران زادگاه خود، بر مردم این منطقه حکومت میکنند.
تامی شلبی به سبب حضورش در جنگ از PTSD رنج میبرد و عشق گریس او را میرهاند از این درد و رنج؛ مردی در احاطه دود سیگار، ویسکی و افیون که با مرگ در تونلهای گلی و خاکی و تاریک و ترسناک فرانسه دست و پنجه نرم کرده و همراه با دوستان صمیمی و همرزمش –که هر کدام پس از اتمام جنگ به زندگیهای مختلفی روی آوردند- با کولهباری از خاطرات تلخ و زخمهایی ابدی بازگشته است. به گمانم بازگویی داستان برای اشاره به این نکته و به نوعی یادآوری آن کافیست. در فصل چهارم سریال، تامی شلبی هنگام سوزاندن جسد برادرش جان، در مقابل همگان از این میگوید که او پیش از این، هنگام جنگ، خیلی وقت است که مُرده و کمی بعد نیز پالی، با اشاره به پای دار رفتن خود، میگوید که منظور او را درک کرده.
او میگوید «هنگامی که میمیری، آزادی.». به راستی این جمله تمام مسیر تامی شلبی را در این سریال توضیح میدهد؛ مردی که مدتهاست مرده و این مواجهه با مرگ و تجربه او در جنگ، به او آزادی بخشیده است. آزادی توام با یاغیگری و طغیانی که او را به نبرد با بیلی کیمبر، سابینی، «بخش دی»، خانواده مافیایی چنگرتا و در نهایت فاشیسم و ارتش جمهوریخواه ایرلند و قدرتهایی بسیار بزرگتر و خطرناکتر برد. او هر بار در این ستیزها زخمی میشود و تا پای مرگ میرود، اما نکته در اینجاست که او هر بار با چشیدن طعم آن، به مبارزه با دشمنی بزرگتر و بدتر میرود تا آنجا که دیگر کسی مقابلش ایستاد که تامی نتواند او را شکست دهد، کسی که سرانجام برای تامی شلبی مرگ و آرامش را به ارمغان بیاورد.
جسی جیمز (با بازی بسیار توانمند برد پیت) در فیلم ماندگار و درخشان «ترور جسی جیمز به دستان رابرت فورد بزدل» جملهای به یاد ماندنی و قابل تامل میگوید: «چیزی بهت میگم. وقتی به اون سمت [مرگ و پس از مرگ] زیرچشمی نگاهی کردی، دیگه هرگز با مُردن مبارزه نمیکنی. به همون اندازه که نمیخواهی استفراغ خودت رو با قاشق بخوری، به همون اندازه هم دیگه هرگز نمیخواهی به بدنت برگردی.»
همانا که ترسناکترین مرد و شاید حتی شکستناپذیرترین آنها، کسیست که طعم مرگ را چشیده و هیچ بیمی از آن ندارد چرا که او از قبل مرده است، چرا که او تلاش برای زنده ماندن در هر حالتی را همانند خوردن استفراغ خودش میبیند و حال، این زندگی مضاف را، فرصتی نه برای اتلاف در ملال روزانه، بلکه برای کسب اهدافی سترگ میداند. تحول سردسته گروهی از کولیهای دلهدزد و قمارباز که خارج از زادگاه خود هیچاند به نمایندهای سوسیالیست در مجلس عوام، صاحب نشان لیاقت پادشاهی و همنشین وینستون چرچیل که به دنبال نجات دنیا و انگلستان از تهدید فاشیسم و نازیسم است، سیر کسب و تحقق اهداف و رویاهای تامی را نشان میدهد که در زندگی مضاعف خود بدست آورد.
اما همانقدر که او در این مسیر پیشرفت کرد، جنگ برای او هرگز تمام نشد. جنگی در ذهنش که او تنها در میدان نبرد ایستاده و هرکه به کمکش میآید، یا پا به فرار میگذارد یا صدمههای روحی و جسمی میبیند و علاوه بر آن، جنگی که او همیشه سربازش است. جنگی برای دیگران که همواره از او به عنوان مهرهای در میان دو سوی ستیز استفاده میشود و با آنکه دیگر در جنگ جهانی اول نیست، همچنان وادار است به تیغ و سلاح متوسل شود؛ از همان آغاز سریال که با دستورات وینستون چرچیل و سرهنگ کمپبل از سویی و فشار ارتش جمهوریخواه ایرلند و دیگر گروهها از سویی دیگر شروع شد و سپس با نبرد میان انگلستان و شوروی و سلطنت طلبان با دخالتهای سرویس امنیتی و «بخش دی» ادامه یافت و بعدها به نبرد میان حاکمیت بریتانیا و کمونیسم و فاشیسم رسید. تامی شلبی همچنان همان سربازیست که با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
باید پذیرفت که سریال پیکی بلایندرز در سبک و سیاق یا استایل به محتوا و متن برتری دارد –که کم و بیش میتوان به تمام کارنامه استیون نایت آن را تعمیم داد- و این موضوع است که آن را تا این حد در میان مخاطبان ایرانی و به طور کلی تماشاچیان و کاربران رسانههای اجتماعی محبوب کرده. برخی این مسئله را عامل منفی و اصلیای میدانند که سریال به مذاقشان خوش نیامدهست و به نظرشان بسیار سطحی یا دم دستی جلوه میکند و از طرفیدیگر، برخی نیز دانسته این موضوع را میپسندند. حتی رسانهها و ژورنالیستهای متعددی نیز بر آن تاکید کردند که «بله، اما چه ایرادی دارد؟».
اما دقیقا منظور از این برتری چیست؟ مثالی از آن را میتوان قدم زدنهای متوالی تامی شلبی در خیابانهای برمینگهام به بار معروفشان، گریسون، دانست که با موسیقی نیک کیو، کلاه از سر برداشتن مردم به نشانه احترام در پس زمینه، مه و آتش در اطراف، دود سیگار و اسلوموشنها و… دانست که درصد بسیاری از برخی قسمتها را تشکیل میدهند. نه فقط این مورد، که در بسیاری از سکانسها که خشونت ضدقهرمانان داستان در مقابل دیگران را تماشا میکنیم به نظر میآید سریال سمپات و به قولی هواخواه بزه و خرده فرهنگ –یا حتی ضدفرهنگ- جنایتکاران است.
گرچه نمیتوان این نسبیت و مقایسه را با قطعیت گفت اما چنین رویکردی پیش از این در فیلمهای ژانر وسترن (هفت تیرکش بلوند و ترکهای که در صحراهای طلایی سوار بر اسب خویش میتازد و در بارهای خلوت مقابل ساکنین روستا یا شهر کوچک هفتتیر میکشد و دوئل میکند و موسیقی و سینماتوگرافی تماما در خدمت او عمل میکنند) و حتی در سینمای پست مدرن امثال کوئنتین تارانتینو (خشونت افراطی و موسیقیهای سرشار از انرژی و دکوپاژ سریع) هرچند متفاوت مشاهده شده است و باید پیکی بلایندرز را به نوعی، وسترنی در بستر و جغرافیایی متفاوت بدانیم، این بار نه با کابویها که با جوانان طبقه کارگری در انگلستان پس از انقلاب صنعتی و جنگ جهانی و در حال ورود به تحولات فرهنگی-اجتماعی و سیاسی متعددی چون جنبشهای کمونیسم، مارکسیسم، ناسیونال سوسیال و فاشیسم و…
پس اینکه بخواهیم در انتقاد از پیکی بلایندرز آن را «موزیک ویدیو»، «کلیپ اینستاگرامی» یا «تبلیغات ویسکی و سیگار و کت و شلوار سهتیکه» و… بخوانیم، اساسا اشتباه است هرچند افراط استیون نایت و کارگردانهایش در این موارد را شاید بتوان مولفهای حاوی فتیش یا عقده در سبک و سیاق آنها دانست که صد البته در جذب مخاطبان و تماشاچیان مخصوص به خود، با موفقیت و به خوبی عمل کرده (ناگفته نماند که فیلمهای جنایی یا کمدی بریتانیایی با محوریت کلهپوستیها/ اسکینهدها یا دلهدزدهای دهه 80 تا ابتدای 2000 را نیز میتوان حاوی تاثیر بسزایی در این سریال دانست).
اما اگر حرکات دوربین و تکنیکهای کارگردان را نیز نادیده بگیریم، پس فرمول همیشگی استیون نایت برای پیشبرد و روایت داستان را چگونه در تشویق یا تمجید و مدح خشونت و بزه ندانیم؟ همان روند معمول از تامی شلبی جذاب و نابغه که استراتژیهایش جواب میدهند و در نهایت به عنوان منجی همگان، آنتاگونیست فصل را شکست میدهد و در کنارش، آرتور و جان مشغول بامزه بازیها و قلدریها و بزن بهادریهایشاناند و زنان داستان با اینکه از این مقدار خشونت و خطر در زندگیشان بیزار و هراساناند، اما به الماسها و جواهرات و لباسهای گران قیمت و ماشینهای بنتلی و بوگاتی و خانههای اعیانی و اشرافی خود غره میشوند. به نظر میرسد که این دقیقا همان سمپاتی و هواخواهی از بزه و بزهکاری و خشونت است که جوانان طبقه کارگر را به این سطح از ثروت و قدرت میرساند.
اینجاست که به فصول آخر میرسیم؛ همانطور که هر فرازی فرودی دارد و هر صعودی، سقوط، تامی شلبی و خانوادهاش در فصل آخر پیکی بلایندرز نیز به آخر خط رسیدهاند. فصلهای پنجم و ششم دقیقا روایتگر زمانیاند که تامی شلبی در نقشه و استراتژیاش شکست خورده، به دشمنانی رسیده که در شکستشان به مشکل برخورده، یک خودکشی ناموفق داشته، ثروت و قدرتش نتوانستهاند دخترش را از مرگ نجات دهند، دیگر ویسکیای در کار نیست، پالی نیز که همیشه پشت و پناه پسران شلبی بود، حالا جای خالیاش در زندگی آنها حس میشود. و توماس شلبی تنهاتر از همیشه، مرگی طبیعی را انتظار میکشد. حتی آرتوری که زمانی مشتهایش کشنده بود، دیگر نمیتواند روی پای خود بایستد.
فصل آخر پیکی بلایندرز گرچه کاستیهای بسیاری اعم از ریتم کند، خطوط و وقایع داستانی بیش از حد و بسیاری دیگر از مشکلات که همواره در این سریال کم و بیش وجود داشتهاند، دارد، علاوه بر آنکه ادای احترامی شایسته است به درگذشت هلن مککروی و شخصیت پالی، بالاخره در حال نمایش تامی شلبی در قعر و تاریکترین نقطه زندگیاش است، زمانی که او هم در تغییر خود بازمانده و هم در تغییر دنیا. شلبیها هر کدام در جهنمی از درد و تنهایی خود میسوزند. بالاخره آن همه سمپاتی در قبال خشونت و بزهکاری، جای خود را به تقبیح آنها و نمایشی حزنانگیز از عقوبت وضعیت این خانواده جنایتکار قدرتمند و شیکپوش و جذاب داده است. حتی در کارگردانی نیز دیگر آن دکوپاژ سریع و تصحیح رنگ گرم دیده نمیشود و میزانسن سرد و تاریک و دکوپاژ آرام جای آنها را گرفتهاند تا این جهنم سرد و تاریک توماس شلبی به درستی به تصویر کشیده شود.
در این مطلب به بررسی سریال Peaky Blinders پرداختیم. نظر شما کاربران پی اس آرنا درباره این سریال و فصل آخر آن چیست؟ آیا از آن لذت بردید یا آن را نپسندیدید؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید و با پی اس آرنا همراه باشید.