فیلم به سوی ستارگان (Ad Astra) محصول سال ۲۰۱۹ و با بازی برد پیت نمونۀ بارزی از پدیدهی مفهومزدگی در هالیوود امروز است که نشأت گرفته از برداشت اشتباه از سینما و تقلیل آن به سایر مدیومها همچون روانشناسی است.
در ابتدا خوب است تفاوتی میان روانشناسی و روانکاوی در مقایسه با سینما قائل شویم: روانشناسی مدیومی است که اهمیتی نمیدهد که با چه کسی برخورد دارد و بر طبق مطالعات انجام شده و آماری که از نمونه از جامعه گردآوری شده، راجعبه فرد قضاوت میکند اما روانکاوی به ذات سینما نزدیکتر است که چرا که به گذشتهی فرد نیز به عنوان عنصری تأثیرگذار در شخصیت فرد مینگرد اما با این وجود با جستوجو در گذشته، همچون روانشناسی به دنبال پیدا کردن دلیلی برای رفتارهای امروز فرد میگردد تا بتواند آن را به دیگران تعمیم دهد. در مقایسه، سینما تعین محض است؛ به این معنی که هر کارکتری در فیلم، زندگی و گذشته خودش را دارد و نمیتوان آن را به فرد دیگری نسبت داد. بنابراین در سینما همه چیز معین است لذا در سینما نمیتوان گفت: «فنجانی قهوه روی میز» بلکه باید همه چیز مشخص شود، چیزی شبیه به این جمله: «فنجان قهوۀ تلخِ علی، روی میز چوبی کنار پنجرۀ کافه تریا در ساعت یازده چهارشنبه شب». در واقع شخص، زمان، مکان، طمع، جنس همه و همه بخشی از فرآیندی شخصیت پردازی است که به علی باز میگردد، تمام چیزهایی که مختص علی است. در حقیقت در زندگی هر فرد طوری به جهان پیرامونش را میبیند که دیگران قادر به دیدنش نیستند پس سینما کارش این است ما را وارد دنیای آن کارکتر کند تا بتوانیم از چشم او دنیا را نظاره کنیم.
چیزی که در «فیلم Ad Astra» یا به سوی ستارگان قابل رویت است در صحنه نخست مورد روانشناسی قرار دادن کارکتر و بعد با نشان دادن تصاویری از گذشتهی کارکتر، روانکاوی کردن اوست. نه خبری از فنجانی قهوه است، نه توپی که کارکتر در کودکی همراه با پدرش با آن بازی میکرده و نه هیچ عنصر و یا شی دیگری که با تکرار در نشان دادنش تم اثر را تقویت کند (موتیف) تا در نهایت معرف شخصیت فرد باشد. فیلم کاملا با دیالوگ و نشان دادن چهرۀ کرخت و ضربان قلب ثابت بازیگر (برد پیت) میخواهد مفهومی را بازگو کند که در حد آن نیست؛ همۀ انسانها به عشق ورزی و در کنار یکدیگر بودن نیازمند. لذا نمیتواند فضاسازی لازم را انجام دهد و بازی خوب بازیگر را هم خراب میکند. این جمله میتواند درست باشد اما این زبان سینما نیست! در سینما نمیتوان از مرگ یا عشق صحبت کرد بلکه میتوان آدم مرده یا آدم عاشق ساخت و از دریچۀ آن آدم به مرگ یا عشق نگریست. در ظاهر محدودیت است اما ذات هنر این گونه است و صد البته به ذات انسان هم نزدیکتر. نمونۀ سینما شدۀ جملۀ بالا را میتوان در فیلم خوب «بوی خوش یک زن» با بازی فوق العادهی آل پاچینو یافت که اسکار را هم برایش به ارمغان آورد.
اما در فیلم به سوی ستارگان به طور مطلق از زمان که خبری نیست، مکان هم که مدام عوض میشود و حاشیهایست، گذشتۀ شخصیت که مبهم است، پدر هم در طول قصه حضور ندارد که بتوان از رابطهاش با پسرش صحبت کرد و به جز پیامهای ویدئویی ضبط شده و چند تصویر گنگ از گذشته که مطلقاً نه خیالی است و نه واقعی، فلش بک واضح یا شی خاصی که یادآور او باشد هم وجود ندارد و همه قرار است در دیالوگ و صورت بازیگر ( برد پیت ) خلاصه شود. شاید تنها قسمت مورد اعتنای فیلم، موسیقی لذت بخش مکس ریشتر باشد.
مورد آزار دهندۀ بعدی، صحبت مستقیم بازیگر با مخاطب است (نریشن). در ابتدای فیلم میبینیم که فرد برای آزمایشات روانی با دستگاه صحبت میکند اما قسمتهایی از فیلم وجود دارد که صدایی نامنطبق با تصویر از گذشتهاش توضیح میدهد که صحبتها هیچ معنایی ندارد و بالکل اشتباه است چرا که نه از کارکترهای درون فیلم مخاطب آناند و نه در گفتوگو با خود انجام میشود. این مورد باز تأکیدی بر ناتوانی کارگردان در دراماتیزه کردن اثرش است که همه را در دیالوگ خلاصه میکند.
به نظرم خوب است از کارگردان این سوال را پرسید که: بهتر نبود به جای دیدن این فیلم، به خواندن کتابها و مقالاتی از فروید اکتفا میکردیم؟ یا نه… اصلاً چرا فیلم بوی خوش یک زن را برای چندمین بار نبینیم؟