سریال What if (چه میشود اگر…؟) به بررسی سناریوهایی فرضی در دنیای مارول میپردازد و توضیح میدهد که چگونه داستانهای مارول میتوانند با یک اتفاق متفاوت تغییر کنند. این سریال بیشک عجیبترین پروژه MCU برای بینندگان معمولی دنیای سینمایی مارول است اما طرفداران سختگیر این داستانها ممکن است کمی سنگ بیندازند.
مطلب مرتبط: ترتیب فیلم های مارول
قسمت اول: چه میشد اگر کاپیتان کارتر اولین انتقامجو بود؟
اولین قسمت سریال What if چندی پیش در دیزنی پلاس پخش شد. در این قسمت داستان زندگی کاپیتان آمریکا توضیح داده میشود. در این دنیای موازی، کارتر تصمیم میگیرد موقع تزریق سرم جادویی در کنار راجرز بماند اما استیو راجرز درست قبل از تزریق مجروح میشود و پگی کارتر به جای او آزمایش را انجام میدهد. سرعت انیمیشن بسیار زیاد است و در ۳۰ دقیقه تمام نکات گفته میشود.
بسیاری از بازیگران نقشهای خود را صداپیشگی میکنند؛ برای مثال هایلی اتول نقش کاپیتان کارتر را صداگذاری کرده است. هر چند که کریس ایوانز در نقش استیو راجرز صداگذاری نکرده است، اما جاش کیتون به خوبی جای او را پر مینماید. صدای راوی داستان یا همان “ناظر” ((Whatcher توسط جفری رایت اجرا میشود. او ناظری بین کهکشانی است که به بینندگان قول میدهد هرگز در رویدادهای آن دخالت نکند. صدای عمیق و فریبنده رایت به راحتی بر ذهن ببینده نفوذ میکند.
»چه میشد اگر کاپیتان کارتر اولین انتقامجو بود؟» تقریباً داستان Captain America: The First Avenger را با یک قهرمان جدید بازگو میکند. قهرمان جدیدی که کاپیتان کارتر نام دارد. این فیلم در ابتدا چالشهایی را نشان میدهد که یک زن به عنوان کاپیتان آمریکا با آنها روبرو میشود.
کاپیتان کارتر در هر دو میدان، با تعصب سربازان جنسیت زده مواجه است. سرهنگ متفقین در ابتدا از جنگیدن با او امتناع میکند زیرا هنگام جنگیدن، “ممکن است ناخن کاپیتان آمریکا بشکند”. یک سرباز آلمانی او را “ضعیف و شکننده” مینامد؛ آن هم درست قبل از اینکه زیر مشتهایش از پا بیفتد.
با این حال، چند تفاوت اساسی بین سریال ?… What if و فیلم واقعی آن وجود دارد. در این انیمیشن وقتی استارک استیو به مرد آهنی”Hydra Stomper” تبدیل میشود، پیچیدگی داستان افزایش مییابد و یک داستان ابرقهرمانی انفرادی به یک داستانی تیمی تبدیل میشود. در این نسخه، بعد از سانحه قطار به جای باکی، استیو مرده فرض میشود. از طرف دیگر پایان داستان هم کاملاً متفاوت است، زیرا هیدرا موفق میشود یک درگاه بین بُعدی باز کند و یک جانور غولپیکر و شاخدار آزاد میشود. این هیولا شاید با قربانی قبلی فرق داشته باشد اما نتیجه همچنان ثابت است و از بین میرود.
در این انیمیشن پگی بعد از ملاقات با استیو به جای اینکه با یخ برخورد کند، از یک درگاه عبور میکند و خود را در زمان حال و در مقر S.H.I.E.L.D.. مییابد
قسمت دوم: چه میشد اگر T’Challa استار لرد بود؟
قسمت دوم سریال ?… What if سفری فضایی است که چهرههای آشنای زیادی برای عاشقان دنیای مارول دارد. در قسمت دوم میبینیم که T’Challa به طور تصادفی به جای Peter Quill ربوده شده است. این باعث میشود که T’Challa به ستاره دنیای مارول تبدیل شود. بر خلاف نسخه استار لرد، T’Challa به خاطر سرقت از افراد قدرتمند و بخشیدن این ثروت به افراد ناتوان مشهور است.
یکی از دستاوردهای استار لرد نجات جهان از تانوس است. او با بیرون راندن تایتان دیوانه نسل کشی او را به پایان میرساند. در این قسمت کمدیهایی هم وجود دارد. برای مثال در یک صحنه دراکس میخواهد با استار لردعکس سلفی بگیرد و اشاره میکند که همسر و فرزندش منتظر دیدن عکس خواهند بود (چرا که آنها در این جهان کشته نشدهاند).
با وجود تانوس، دشمن اصلی استار لرد در این این قسمت Collector است، که سلاحهای مختلفی مثل خنجر جن دارد. برای شکست او چندین شخصیت با هم متحد میشوند و در نهایت هم او شکست میخورد و تمام موجوداتش از قفس آزاد میشوند.
سپس T’Challa به Wakanda می رود و با پدرش ملاقات میکند. به نظر می رسد داستان پایان بسیار خوشی دارد تا اینکه که داستان پیتر کوییل را نشان میدهد. دیگر خبری از پیتر کوئیل ابرقهرمان نیست؛ او فقط مرد سادهای است که در یکی از شعبههای Dairy Queen کار میکند. با این حال ، Ego به ملاقات او میرود و ناظر اشاره میکند که چطور این مسئله ممکن است جهان را نابود کند.
این قسمت از سریال What if با یادبودی از چادویک بوسمن به پایان میرسد. این یک خداحافظی تلخ و شیرین با مردی است که در دنیای مارول همه او را به نام پلنگ سیاه میشناسند.
قسمت سوم: چه میشد اگر جهان قویترین قهرماهایش را از دست میداد؟
قسمت سوم سریال What if درباره این است که اگر زمین قدرتمندترین قهرمانان خود را از دست بدهد، چه اتفاقی میافتد. در یک آخر هفته جهنی در طی عملیاتهایی رمزآلود، انتقام جویان یکی از پس دیگری کشته میشوند. در ابتدای این قسمت تونی استارک دیده میشود. او همچنان کمدی زیبای خود را دارد اما طولی نمیکشد که بیینده میبایست با این قهرمان خداحافظی کند. او اولین کسی است که به ظاهر توسط بیوه سیاه کشته میشود. بیوه سیاه برای اثبات بیگناهی خود به دنبال یافتن قاتل اصلی است. در این مسیر از دکتر بتی کمک میجوید و با کمک او متوجه میشود که هیچ تاثیری در قتل تونی استارک نداشته است.
پس از او برادر لوکی، یعنی ثور، به قتل میرسد. مامور بارتون همانند بیوه سیاه به ظاهر این قتل را انجام داده است اما اظهار بیگناهی میکند. وقتی که او را در اتاقکی محافظت شده قرار میدهند، او هم به قتل میرسد؛ بیآنکه اثری قاتل وجود داشته باشد. در ادامه حتی هالک نامیرا هم و بیوه سیاه هم به شکل عجیبی به قتل میرسند.
به نظر میرسد که نیک فیوری، آخرین قهرمانی است که زنده مانده است اما او اظهار می کند که هنوز فرد دیگری وجود دارد. این شخص کسی نیست جز هنک پیم که قدرتهای مرد مورچهای را دارد. به عنوان شرور دستگیر میشود. هدف او از به قتل رساندن انتقام جویان گرفتن انتقام مرگ دخترش هوپ بود. اما بعد از دستگیری هنک پیم لوکی تصمیم میگیرد زمین را تصاحب کند و در فرماندهی کل کره زمین سخنرانی میکند. او از همه میخواهد که خدمتکار او باشند. مشکل این است که به نظر میرسد هیچ انتقام جویی وجود ندارد که او را متوقف کند. اما خوشبختانه، در پایان فیلم نشان داده میشود که نیک فیوری به دنبالCaptain America است.
قسمت چهارم: چه میشد اگر دکتر استرنج به جای دستهایش قلبش را از دست میداد؟
با جادوی بی حد و اندازهای که دکتر استرنج دارد، مخاطب برای یک بار هم که شده احساس میکند که او میتواند یکی از خطرناکترین نقشهای دنیای مارول باشد؛ و حالا مارول در قسمت چهارم سریال What if دلیل آن را روشن میکند
در قسمت چهارم پایه و اساس زندگی استرنج (بندیکت کامبریج) تغییر میکند. در اینجا با قرار گرفتن دکتر کریستین پالمر (ریچل مک آدامز) در صندلی مسافر، سرنوشت او به هم میریزد. از دست دادن دستهایش باعث شده بود که او وارد یک مسیر معنوی شود، اما مرگ معشوقهاش او را در وضعیت روحی بسیار ناامیدکنندهای قرار میدهد. او همچنان شرورها را شکست میدهد و جادوگر عالی میشود، اما با افزایش قدرتش، بیشتر و بیشتر در گذشته فرو میرود.
استرنج با سنگ زمان زمان را به گذشته و شب حادثه بازمیگرداند، اما هر كاری میکند نمیتواند كریستین را نجات دهد؛ چرا که همانطور که در این قسمت گفته میشود، مرگ او “نقطه ثابتی در زمان” است و تغییر آن به منزله نابودی جهان است. هر چند که ما عاقبت تغییر این نقطه ثابت را میدانیم اما تراژدی داستان و تلاش مداوم استرنج بهگونهای است که تاثیر عمیقی بر بیننده میگذارد.
استرنج وارد یک ماراتون میشود. او تمام هیولاها را جذب میکند تا قدرت آنها را بگیرد و نقطه ثابت مرگ کریستین را تغییر دهد. با جذب هر موجود استرنج به معنای واقعی کلمه بیشتر به یک هیولا تبدیل میشود.
اما داستان در این جا متوقف نمیشود و پیچیدگیهای بیشتری در پیش است. در ادامه نشان داده میشود که تیلدا سوینتون از قدرت بعد تاریک استفاده میکند تا در یک واقعیت دو نسخه از دکتر استرنج بسازد. یکی از نسخهها با مرگ کریستین کنار آمده است و به دنبال تغییر نقطه ثابت نیست. در حالی که دیگری همچنان سودای کریستین را در سر دارد و به هر قیمتی هم که شده میخواهد او بازگرداند. در نهایت یکی از این دو مییابست دیگری را شکست دهد. در این قسمت به خوبی نشان داده میشود که شما به معنای واقعی کلمه میتوانید بدترین دشمن خود باشید..
درنهایت این دو نیمه با یکدیگر مبارزه میکنند. یکی برای نجات جهان میبایست با نیمه دیگر خود بجنگد و دیگری برای نجات معشوقهاش. در این قسمت خبری از پایان خوش نیست. نیمه هیولایی دکتر استرنج در نهایت نیمه دیگر خود را شکست میدهد و به هدف خود میرسد. او در نهایت با قدرتی که به دست آورده است، زمان را به عقب بازمیگرداند و کریستین را نجات میدهد. منتهی بهای زیادی میپردازد. کریستین با دیدن دکتر استرنج هیولا گویی دیگر او را نمیشناسند و از او فرار میکند. از طرفی استرنج فرصتی برای توضیح ندارد که کل جهان، از جمله کریستین، در حال نابودی است.
سقوط غم انگیز دکتر استرنج در قسمت چهارم سریال What if ثابت میکند که با تمرکز بر تلفات عاطفی مرگ کریستین، جهان نابود میشود. در این قسمت متوجه میشویم که غم چگونه میتواند افراد خوب را به کارهای بد وادار کند و چگونه انتخابهای ما بر جهان و اطرافیانمان تاثیر میگذارد. قسمت چهارم ممکن است گاهی اوقات در استفاده از شخصیتهای MCU زیاده روی کند، اما حرفهای زیادی برای گفتن دارد و اوج این قسمت کاملاً بیننده را میخکوب میکند.
قسمت پنجم: چه میشد اگر زامبیها …؟
تا به اینجا سریال What if خیلی خوب عمل کردهاست. در هر قسمت هر فرضیه به عنوان انشعابی منطقی از تاریخ نشان داده شد. با این وجود، علیرغم تمام تلاشهای دستاندرکاران این سریال، قسمت 5 نظم خود را از دست میدهد. به خصوص وقتی قسمت پنجم را با قسمت چهارم مقایسه میکنیم، نقصهای آن بیشتر به چشم میآید. قسمت پنجم سریال What if مملو از اتفاقات ماوراء طبیعی است که پایه و اساس آنها قسمت پنج است. هنک پیم برای نجات همسرش (مادر هوپ ون دین) به قلمرو کوانتومی میرود. با وجود تمام نقصهای موجود، این قسمت نیم ساعته فوقالعاده سرگرمکننده است و به احتمال زیاد زمان خوبی برای طرفداران کمیکهای Marvel Zombies خواهد بود.
مشکل از جایی شروع میشود که هنک متوجه میشود ژانت مبتلا به یک ویروس کوانتومی است. ویروسی که همه را به زامبی تبدیل میکند. وقتی که او و ژانت به زمین بازمیگردند، ژانت ویروس را با سرعت نور پخش میکند. وقتی که کاپیتان آمریکا، بیوه سیاه، هاکای، مرد آهنی و پلنگ سیاه سعی میکنند جلوی این فاجعه را بگیرند، با هزاران زامبی مواجه میشوند و در نهایت خود به زامبی تبدیل میشوند.
بروس بنر که در ابتدای قسمت پنجم سریال What if تازه به این جهان آمده است، خود را در میان آخرین انسانها و انتقامجویانی میبیند که هنوز زندهاند. باکی بارنز، اوکویه و شارون کارتر به دنبال سیگنالی از Camp Lehigh هستند که ممکن است با آن بتوانند زامبیها را از بین ببرند. به همین خاظر او با هپی هوگان و کورت و بقیه سعی میکنند تا سوار قطار شوند. اما حتی در قطار هم مورد حمله کاپیتان قرار میگیرند و یکی از اعضا یعنی شارون نابود میشود. اما داستان وقتی غمانگیز میشود که هوپ هم به این ویروس دچار میشود. با وجود تلاش تمام اعضا هوپ نمیتواند خود را نجات دهد و قبل از اینکه کاملا تسلیم شود، به اعضا کمک میکند تا به مقصد برسند. او که خود را مقصر تمام این جریانات میداند، سعی میکند تا با کمک به دیگران غذاب وجدان درونیش را از بین ببرد.
وقتی اعضا به کمپ میرسند، متوجه میشوند که ویژن با سنگ ذهنی که در اختیار دارد، میتواند زامبیها را دور نگه دارد. اعضا تصمیم میگیرند که تا به واکاندا بروند و با استفاده از فناوری آن جهان را نجات دهند. آنها با دیدن اسکات لنگ امید تازهای میگیرند، اما این امید با دیدن پلنگ سیاه از بین میرود.
در این بخش از سریال What if متوجه میشویم که ویژن به زامبی خوش قیافهای به اسم واندا دلباخته است و برای محافظت از او، حاضر است دیگران را فدا کند. مطمئنا همه ما دوست داشتیم حداقل در این جهان، این عشق سرانجام خوبی داشته باشد، اما شاید این جدایی هم نقطه ثابت و غیر قابل تغییری در جهان است. ویژن وقتی که میبیند جان دوستانش در خطر است، به خودش میآید و در نهایت حتی سنگش را به آنها میدهد و خود از بین میرود. تنها کسانی که از این داستان جان سالم به در میبرند مرد عنکبوتی، پلنگ سیاه و اسکات لنگ هستند. حتی هالک درون بروس بنر که از ابتدای فیلم به تعطیلات رفته بود، باز میگردد تا با زامبیها بجنگد.
پایان داستان چندان خوب نیست. زمین کاملا نابود شدهاست، اسکات تنها سری سخنگو است، پلنگ سیاه پایش را از دست دادهاست و پیتر پارکر به آخرین تکههای امید خود چسبیده است و مهمتر از همه، هالک اکنونی زامبی آدمخواری است که دستکش بینهایت را از آن خود کرده است. با این وجود قهرمانان داستان هنوز به سنگ ذهن ویژن امید دارند. پنجمین قسمت What if در همینجا پایان مییابد و بقیه آن را خودتان باید تصور کنید!
قسمت ششم: چه میشد اگر Killmonger تونی استارک را نجات میداد؟
قسمت ششم سریال What if با طنزهای تونی استارک شروع میشود. منتهی این طنرها چندان دوام نمیآروند و ناگهان به او حمله میشود. منتهی ناگهان اریک کیلمونگر او را نجات می دهد. در این جهان تونی استارک با هو یینسن ملاقات نمیکند و در نتیجه هرگز از عواقب سلاح های صنعت استارک مطلع نمیشود. وقتی کیلمونگر در یک کنفرانس خبری ثابت میکند که آهنچی این حمله را برنامهریزی کردهاست، تونی او را اخراج میکند و کیلمونگر را به جای او، به عنوان مدیر شرکت خود منصوب میکند. در ای میان دیدن پپر پاتز به کیلمونگر مشکوک است زیرا نیت اصلی او را نمیداند.
بعد از مدتی کیلمونگر و تونی به هم نزدیک میشوند و به پیشنهاد کیلمونگر بر روی یک پهبار رزمی خودکار کار میکنند. درست جایی که ممکن است فکر کنیم کیلمونگر برای یکبار هم که شده، میتواند قهرمان باشد، در طی حوادثی پلنگ سیاه و ماشین جنگی را میکشد و ما متوجه میشویم که او آدم خوبه داستان نیست. بعد از اینکه تونی استارک حقیقت را میفهمد، کیلمونگر حتی او را هم میکشد. انگار تونی استارک در جهانهای سریال What if شانس چندانی برای عرض اندام ندارد. این چهارمین باری است که تونی استارک در این سریال میمیرد و فرصت نمیکند تا قدرتهای مرد آهنی را برای جهانیان به نمایش بگذارد.
کیلمونگر ادعا می کند که اعضای واکاندا تونی استارک را کشتهاند اما پیر پاتز تقریبا مطمئن است که او قاتل است. کیلمونگر به واکاندا میرود و ما متوجه میشویم که او برادر زاده شاه است. هرچند که ملکه و شوری به او اعتماد ندارند، اما او در نهایت با وجود نقشه عجیبی که در سر دارد، وارد جنگ علیه ایالات متحده میشود. با وجود اینکه نقشه او نقصهای قابل توجهی دارد، اما تاثیر او در این جنگ آنقدر زیاد است که در آخر همراه با ملکه و با چشمهایی پر از اشک «زنده باد واکاندا» سر میدهد.
در انتهای قسمت ششم سریال What if کلیمونگر به عنوان پلنگ سیاه جدید شناخته میشود. درست مثل پلنگ سیاه قدیمی، قدرتمند شدن کیلمونگر هم به خاطر نوعی انتقام اجتماعی به وجود آمدهاست و او هیچ نقص و ایرادی در کارهایش نمیبیند.
تقریباً مانند تمام قسمتهای قبلی سریال What if، این قسمت هم با پیروزی شرور به پایان میرسد و چگونگی سلطنت Killmonger به تصورات شخصی بینندگان واگذار میشود. حتی در این دنیای پیچیده What if، شوری و پپر باز هم با هم متحد میشوند تا چهره اصلی این پلنگ سیاه جدید را به جهان نشان دهند. این بار چشم امید تمام جهان به یک زن و یک دختر بچه دوخته شدهاست.
قسمت هفتم: چه میشد اگر ثور تکفرزند بود؟
قسمت هفتم سریال چه میشد اگر…؟ در حالی شروع میشود که دکتر جین فاستر و دوست و همراه همشگیش یک ناهنجاری کیهانی را کشف میکنند. این ناهنجاری یک سال و نیم پیش، باعث نابودی یک ستاره شده بود و حالا قرار بود در جو زمین اتفاق بیفتد. قائدتا دکتر فاستر این مسئله را به مقر شیلد گزارش میدهد. البته چند ثانیه بعد مشخص میشود که این ناهنجاری ثور، خدای تندر است.
اما داستان اصلی این قسمت زمانی مشخص میشود که واچر توضیح میدهد در این جهان ثور به همراه برادرش بعنی لوکی بزرگ نشده است. همین مسئله باعث شده تا ثور در این جهان شخصیت کاملا متفاوتی داشته باشد. در این جهان ثور خدایی خوشگذاران است؛ مدام مهمانی برگزار میکند و میتوان ادعا کرد که کمی هم خودخواه است. البته هیچکدام از اینها باعث نمیشود از قدرت ثور کم شود اما به هر حال، او کسی نیست که ما قبلا میشناختیم. کمدی داستان زمانی بیشتر میشود که متوجه میشویم اوردین (پدر ثور) میخواهد بخوابد و گایا (مادر ثور) میخواهد چله تابستان را با خواهرهایش جشن بگیرد. شما هم میپرسید خب چه کسی خدا میشود؟ چه کسی بهتر ثور خوشگذران؟
حتی نصیحتهای مادر و دیدهبانی هایمدال شاهزاده خوشگذران ما را عوض نمیگیرپ و او تصمیم میگیرد که در زمین میهمانی بزرگ برگزار کند! زمینی که بسیار دور است و حتی هایمدال هم به آن توجهی نمیکند. دکتر فاستر که نگران زمین است، تصمیم میگیرد با ثور حرف بزند. همین صحبت کوتاه کافی است تا داستان عاشقانه ثور و جین فاستر دوباره شروع شود. صبح روز بعد، در حالی که دکتر فاستر و ثور و همراهانش همگی در خواب ناز بعد از میهمانی هستند، ماریا شل وارد میشود. او دکتر فاستر را با خود میبرد تا فضاییها را از زمین بیرون کنند.
در نهایت، شل تصمیم میگیرد از راه حل نهایی یعنی کاپیتان مارول استفاده کند. زمانیکه که کاپیتان به ثور حمله میکند، او در فرانسه در حال خوشگذرانی است. حضور لوکی در این مهمانی و صحبت دوستانه این دو اشاره لطیفی است به دنیایی که ما میشناختیم. نبرد ثور و کاپیتان در آسمان و زمین در نهایت با شکست کاپیتان به پایان میرسد. در ادامه هر چند که ماریا شل همچنان میخواهد جنگ را ادامه بدهند، دکتر فاستر به خاطر میآورد که ثور از مادرش حساب میبرد. همین ایده زمین را نجات میدهد و گایا درست سر بزنگاه فرزندش را ملاقات میکند. در پایان هم ثور با جبران تمام خساراتی که به زمین زده است، به جنگ خاتمه میدهد.
قسمت هشتم: چه میشد اگر اولتران برنده میشد؟
در پایان قسمت هفتم، وقتی که ثور به جین قول میدهد با او قرار بگذارد، یک درگاه پشت سر آنها باز میشود. اولتران و هواپیماهای بدون سرنشین او از این درگاه وارد زمین میشوند. منتهی مسئله این است که این اولتران آن اولترون قدیمی که ما میشناختیم، نیست . این اولتران سنگهای بینهایت را در لباس آهنی خود جاسازی کرده است.
در ابتدای قسمت هشتم، ما متوجه میشویم که چطور این نسخه به وجود آمده است. در این جهان، به دلایلی تقریبا نامشخص، ویژن هرگز به وجود نیامد. در عوض، اولتران توانست وارد بدن او شود و انتقام جویان را بکشد. بعد از به دست آوردن تمام سنگهای بینهایت و کشتن انتقامجویان، او متوجه میشود که دیگر هدفی در این جهان ندارد. همین مسئله باعث میشود که او متوجه جهانهایی فراتر از جهان خودش شود. درک اولتران تا حدی زیادی میشود که صدای واچر را میشنود و حضور او را حس میکند. بخش ترسناک داستان زمانی است که ما متوجه ترس واچر میشویم. تاکنون واچر شخصیتی قدرتمند داشت و ما هرگز فکر نمیکردیم که او ممکن است ضعیف باشد. قدرت او فراتر از تمام موجوادت بود. او همه چیز را میدید و همه احتمالات را میدانست. حالا همین شخصیت قدرتمند، از شرارت اولتران ترسیده است؛ ولی با تمام ترسی که وجودش را فراگرفته، هنوز امیدوار است.
در این قسمت، تنها امید نجات جهان ناتاشا و کلینت بارتون است که بعد از درگیری با هواپیماهای بدون سرنشین اولتران، وارد روسیه و بایگانی KGB میشوند. آنها امیدوارند که با استفاده از اسناد موجود در این بایگانی بفهمند چطور میتوانند اولتران را از بین ببرند. درست زمانی که کلینت میخواهد تسلیم شود، ناتاشا پروندهای را پیدا میکند که نشان میدهد به کمک زولا میتواند این جهان را نجات دهد و اولتران را نابود کند. در همین زمان هم اولتران به واچر حمله میکند.
برای رسیدن به زولا آنهابه سیبری سفر میکنند و نسخه دیگری از زولا را پیدا میکنند. هرچند که زولا در ابتدا حاضر به همکاری نیست، اما وجود تهدیدهای کلینت بالاخره راضی میشود. بیوه سیاه برنامه زولا را در یک تیر بارگذاری میکند و آن را به چشم یکی از رباتهای اولتران شلیک میکند. زولا تمام تلاش خود را میکند اما در نهایت نمیتواند تمام آنها را آلوده کند و به اولتران برسد. دلیل آن هم این است که اولتران در واقعیت دیگری قرار دارد. ناامیدی ناتاشا زمانی به اوج میرسد که هنگام فرار کلینت را از دست میدهد. کلینت در صحنهای شبیه به “فیلم انتقامجویان: پایان بازی” به ناتاشا میگوید که دیگر نمیخواهد بجنگد و دست او را رها میکند تا با فدا کردن جان خود، جان او را نجات دهد.
اولتران هنوز مشغول جنگیدن با واچر است. او درک نمیکند که چرا واچر در تمام این مدت هرج و مرج موجود در هستیهای مختلف را از بین نبرده است. او درک نمیکند که چرا واچر خودش دست به کار نشده است. او خود را رهبری میداند که باید نظم و صلح را به جهان بازگرداند. با وجود قدرت اولتران، واچر چارهای جز فرار دارد. تنها جایی که واچر میتواند به آنجا فرار کند، جهانی است که نسخه شیطانی دکتر استرنج در آن قرار دارد. از طرفی اولتران جای او را میگیرد. حالا او است که همه چیز را میبیند و هیچکس نمیتواند جلوی او بایستد. قسمت هشتم در حالی تمام میشود که واچر به دکتر استرنج اعتراف میکند به کمک او نیاز دارد و ما را در بحت فرو میبرد.
قسمت نهم: چه میشد اگر واچر قولش را میشکست؟
در قسمت نه، واچر تصمیم میگیرد برای جلوگیری از نابودی کل جهان قول خود را بشکند. به همین خاطر، او تیم انتقامجویان را از دنیاهای مختلف جمع میکند. کاپیتان کارتر، پلنگ سیاه استار لرد، ثور خوشگذران، دکتر استرنج و … از جمله کسانی هستند که گروه نگهبانان جهانهای چندگانه را تشکیل میدهند.
بعد از برنامهریزیهای اولیه، واچر تمام اعضا را به سیارهای دورافتاده میفرستد تا درباره استراتژی خود بحث کنند. به لطف ثور، اولتران متوجه گروه میشود و عنصر غافلگیری از دست میرود. دکتر استرنج با سحر و جادوی خود قدرت اعضا را بیشتر میکند اما باز هم کار آنها آسان نمیشود. با تلاش زیاد انتقامجویان موفق میشوند یکی از سنگها را به دست بیاورند. در همین موقع بیوه سیاه وارد میشود و به لطف صحبتهای کاپیتان کارتر به آنها میپیوندد.
درگیری بین انتقامجویان شدت میگیرد و با وجود تمام ازخودگذشتگیهای اعضا و شکست تقریبی اولتران، آنها نمیتوانند سنگهای قدرت را نابود کنند. دلیل آن هم این است که دستگاه نابودکنندهای که انتقامجویان در اختیار دارند، متعلق به جهانی دیگر است و در این جهان هیچ تاثیری ندارد. درنهایت، بیوه سیاه روش خود را در پیش میگیرد. او تیری را پیدا میکند که ویروس زولا را خود داشت. سپس هم با کمک کاپیتان کارتر آن را در چشم اولتران فرو میکند. زولا هم بعد از این که وارد بدن اولتران میشود، او را از بین میبرد. اما داستان در همینجا خاتمه نمییابد. حرص و طمع استار لرد باعث میشود تا سنگها را برای خود بردارد. درست در لحظهای که او به خود مغرور شده است، زولا برمیخیزد و برای گرفتن سنگها با او مبارزه میکند. درنهایت، دکتر استرنج آن دو را در یک گوی قرار میدهد و مسئولیت مراقبت از آنها را هم برعهده میگیرد.
قسمت نهم، به عنوان آخرین قسمت فصل اول سریال چه میشد اگر…؟، سیر داستانی و صحنههای خوبی دارد. در این قسمت تمام داستان تمام فصلهای گذشته در کنار هم قرار میگیرد و سریال به یک جمعبندی منطقی میرسد. لحظات دراماتیک قسمت نهم زمانی به اوج میرسد که در انتها، واچر درباره احساس خود نسبت به درباره تک تک موجودات جهانهای موازی صحبت میکند. پایان این قسمت چندان هم مشخص نیست. در انتها، بعد از این که کاپیتان کارتر به چهان خودش باز میگردد، با زره هیدرا استامپر مواجه میشود و بیوه سیاه به او خبر میدهد که یک نفر هم در آن قرار دارد. البته برای این که ببینیم سرانجام عشق کاپیتان کارتر به کجا میرسد، باید منتظر فصل دوم بمانیم.
مرسی از سایت خوبتون. خیلی مفید بود