فیلم Nowhere Special محصول سال۲۰۲۰ است و از داستانی واقعی الهام گرفته شدهاست؛ فیلم درمورد جان، یک پدر شیشه پاککن است که زندگیاش را وقف تربیت فرزند خود کردهاست. بازیگران اصلی این فیلم James Norton, Daniel Lamont هستند.
در ابتدا لازم میدانم به فضای کلی فیلم اشاره کنم که مملو از سکوت است. درواقع مهمترین عنصری که در این فیلم بسیار خودنمایی میکند سکوت و آرامش حاکم بر آن است و بهعبارتی میتوان گفت که این فیلم چندان دیالوگمحور نیست.
مفهوم مرگ در فیلم Nowhere Special
شاید در ابتدا بنظر برسد قرار است شاهد روایت روزمرگی و درگیریهای یک پدر مجرد با فرزندش باشیم؛ اما تقریبا کمی از شروع فیلم نمیگذرد که متوجه میشویم داستان به همین سادگی پیش نمیرود.
کمکم شاهد تلاشهای جان برای پیدا کردن یک خانواده مناسب برای نگهداری از پسرش یعنی مایکل هستیم. کمی بعدتر که داستان پیش میرود متوجه خواهیم شد که او در معرض یک بیماری است که او را به پایان زندگیاش نزدیک میکند و تمام دغدغهاش شرایط زندگی پسرش بعد از مرگ اوست.
چیزی که در این فیلم شاهدش هستیم نگاهی متفاوت به مسئله مرگ است؛ و اینکه جان بعنوان یک پدر چگونه مفهوم مرگ را برای مایکل توضیح میدهد و او را متوجه این اتفاق بسیار عمیق و تلخ میکند.
درواقع در این فیلم بهنوعی شاهد زاویه دید یک کودک ۵ ساله به این مسئله خواهیم بود. در سکانسی که مایکل یک سوسک مرده را پیدا میکند؛ بهنوعی این اولین مواجهه او با مقولهای بهنام مرگ است و چون دلیلی برای اینکه چرا این سوسک حرکت نمیکند ندارد به پدرش رجوع کرده و علت را جویا میشود.
در قسمتهایی از فیلم Nowhere Special شاهد همصحبتی جان با زنی مسن درباره مرگ هستیم. درواقع او نیز درک حقیقی خود را از مرگ بدست نیاوردهاست و نیازمند راهنمایی فرد دیگری است. همچنین او بهدنبال فهم احساسی است که مایکل پس از مرگ او خواهد داشت؛ او تمام تلاش خود را میکند که درک مایکل از این مسئله بهگونهای باشد که دچار حداقل آسیب روحی شود.
نشانی گذشته
نکته دیگری که باید مطرح کنم حضور سایهی وقایع گذشته بر اتفاقات زمان حال است. در فیلم Nowhere Special شاهد هیچ فلشبکی به گذشته نیستیم اما بسیار در معرض جزئیات و نشانههایی از گذشته و اتفاقات آن قرار میگیریم.
از خالکوبیهای روی دستهای جان تا زخمهای روی صورتش و دستکشی که از مادر مایکل در داشبورد ماشین پیدا میشود. تقریبا در میانه فیلم متوجه میشویم مادر مایکل فرزندش را رها کردهاست؛ اما چندان جزئیات آن برایمان روشن نیست و همچنان اتفاقاتی که در گذشته افتادهاست در هالهای از ابهام قرار دارند.
درواقع شاید این فیلم در نگاه اول ساده و شفاف؛ با روایتی خطی و واضح بهنظر برسد اما هرچه جلوتر میرویم جزئیات توجهمان را جلب میکنند که یادآور این است که همهچیز آنقدرها هم ساده اتفاق نمیافتد و در پس هر روایت آرام و سادهای طوفانی از اتفاقات بودهاست.
شاید وجه تمایز این فیلم با فیلمهای دیگر این است که؛ فیلمساز به جای محوریت قراردادن اتفاقات تلخی که در گذشته برای شخصیت اصلی رخ دادهاست و او را به وضعیت فعلیاش رساندهاند، سرنخهایی در جریان فیلم قرار دادهاست که مخاطب خودش به اتفاقات گذشته پیببرد.
دنیای کودکی
مایکل بهعنوان یک کودک ۴-۵ ساله شخصیتی ساکت و آرام دارد، البته که شاید زندگی بههمراه پدری که نشانههای افسردگی در او مشهود است بیتاثیر نبوده است.
ممکن است در ابتدای فیلم Nowhere Special به این فکر کنیم که مایکل نیز کودکی بسیار افسرده و گوشهگیر است که البته این احتمالی بعید نیست؛ اما نکته ای که وجود دارد این است که هرچه داستان بیشتر پیش میرود بیشتر شاهد شیطنت، بازیگوشی و لجبازیهای مایکل خواهیم بود. برای مثال سکانسی که شلوار موردعلاقهاش کثیف است ولی او اصرار دارد همان را بپوشد و برای آن گریه میکند، درواقع این نمود یکی از رفتارهای کودکانه است. همچنین در طول فیلم شاهد نگاه ساده و کودکانه او به مسائل مختلف هستیم.
درک برخی مفاهیم برای کودکانی در این سن میتواند سخت باشد؛ اما چیزی که وجود دارد این است؛ کودکی مانند مایکل که در شش ماهگی مادرش او را رها کردهاست بهشکلی مفهوم از دست دادن و طرد شدن را درک کردهاست؛ اگرچه خودش از آن آگاه نیست.
موقعیت مشابه
در بخشهایی از فیلم Nowhere Special جان به ملاقات خانوادههایی میرود که میخواهند فرزندی را به سرپرستی بگیرند؛ تا خانواده مناسبی را برای نگهداری از مایکل پس از مرگش انتخاب کند.
یکی از این افراد زنی مجرد است که خودش در ۱۶ سالگی ناخواسته باردار شدهبود ولی بهخاطر شرایطش در آن زمان سرپرستی فرزندش را به خانواده دیگری داد. او بعدها متوجه میشود توان باروری خود را از دست دادهاست و به همین خاطر تصمیم میگیرد فرزندی را به سرپرستی بگیرد. داستان این زن را بازگو کردم تا بتوانیم دقیقتر به جزئیات آن بپردازیم.
اگر کمی دقت کنیم متوجه میشویم که در حرفها و نگاه او احساس پشیمانی موج میزند، پشیمانی از اینکه فرصت خود را برای عشق ورزیدن به فرزندش برای همیشه از دست دادهاست. اما حالا او بدنبال راهی برای آرام کردن احساس ناکامی خود و جبران این فرصت ازدسترفته است؛ و آن هم نگهداری و عشقورزی به پسری است که بعد از پدرش در دنیا کسی را ندارد و باید ادامه زندگیاش را در پرورشگاه بگذراند.
فکر میکنم علت اینکه جان یک زن مجرد را بعنوان سرپرست برای مایکل انتخاب میکند میتواند درک متقابلی که خود نسبت به او دارد باشد. چراکه او نیز بهنوعی در زندگی شکستها و پشیمانیهایی را تجربه کرده است.
کاربرد رنگ در فیلم Nowhere Special
با کمی دقت متوجه میشویم که در بیشتر سکانسها شاهد وجود آیتمهایی به رنگ آبی هستیم. بهشکل غیرمستقیم قرار است احساسهایی را به ما منتقل کند که شخصیت اصلی تجربه میکند اما بهزبان نمیآورد.
درواقع رنگ آبی در سینما اغلب بهمعنای وجود نظم و امنیت است و همچنین میتواند احساس گوشهگیری و درونگرایی را نیز به مخاطب القا کند. پس حالا بهتر میتوانیم درک کنیم که لزوم وجود چنین رنگبندی برای محتوای بصری فیلم به چه علت بودهاست.
رنگ بعدی که تقریبا به اندازه آبی در فیلم مشاهده میشود رنگ زرد است؛ این رنگ میتواند نشان از شادی و بازیگوشی باشد و بهنوعی قرار است روحیات و احساسات مایکل که یک کودک پنج ساله است را برای مخاطب منعکس کند که به درک متقابل مخاطب با شخصیت کمک کند.
در پایان باید اشاره کنم که برجستهترین نکته درباره این فیلم این است که با اینکه تمام ماجرا در سکوت و به آرامی روایت میشود اما مخاطب همواره علامت سوالهایی در ذهن خود دارد که میتواند جلوی بیحوصله شدن او را درطول فیلم بگیرد و این باعث میشود این فیلم را یک فیلم حوصله سربر ندانیم.
The Review
فیلم Nowhere Special
برجستهترین نکته درباره این فیلم این است که با اینکه تمام ماجرا در سکوت و به آرامی روایت میشود اما مخاطب همواره علامت سوالهایی در ذهن خود دارد که میتواند جلوی بیحوصله شدن او را درطول فیلم بگیرد و این باعث میشود این فیلم را یک فیلم حوصله سربر ندانیم.
مرگ بخودی خود ویرانگر است اما وقتی صحبت از دست دادن یگانه کسی است که داری باشد عظمت این اندوه شکل خاصی می گیرد.
جان، پدرِ شیشه شوری که خود بدون مادر، تنها چهارسال با پدرش زندگی کرده و بعد از مرگ او نیز در پرورشگاه بزرگ شده، اکنون سرطان دارد و بیش از دو یا سه ماه به پایان زندگیش باقی نمانده..
جان و پسر کوچولویش مایکل، بسیار بهم وابسته هستند.با هم کتاب میخوانند، تلویزیون تماشا می کنند، پارک و فروشگاه میروند و بستنی میخورند. مادر مایکل وقتی او نوزاد بوده در کشور همسرش دوام نمی آورد و به وطنش روسیه باز می گردد.
اکنون جان، نگران تنهایی مایکل، از سیستمی که در پیدا کردن خانواده برای حضانت مایکل به او یاری می رساند میخواهد برای پیدا کردن مادر مایکل تلاش کنند ولی آنها بخاطر ریسک اینکار و بخطر افتادن سلامتی بچه با این ایده مخالفت می کنند.
حُسن فیلم اینست که با وجود دراماتیک بودن بیش از حد آن، مخاطب را اسیر غصه و اندوه زیاد نمیکند. درست جایی که انتظار داری جان بخاطر جدایی از فرزندش گریه کند، یا مایکل با توضیحات پدر وقتی او را برای رفتنِ خودش آماده میکند و سوسک مرده را مثال میزند، بیتابی کند و کنار نیاید،اما فیلم به بهترین شکلی مدیریت و کارگردانی میشود.
مطلب دیگر اینکه فیلم، بیننده را با دردهای طاقت فرسای جان و سکانس هایی از بیمارستان، به پیامدهای این بیماری دامن نمیزند و مخاطب را خسته و غمگین نمیکند بلکه به تک تک لحظاتی که این دو میتوانند با هم باشند و کوشش جان جهت پیدا کردن بهترین خانواده برای مایکل می پردازد.
بنظر من بیشتر محتوای فیلم در نامش نهفته هست چرا که جان در پایان فیلم می فهمد بر خلاف نظر او که بهترین امکانات را در کنار پدرومادر و خانواده ای مرفه برای پسرش میخواست،پسر بچه فقط در خانه زن جوان و مجردی که عینا مثل خود آنها زندگی ساده ای دارد و براستی عاطفه یک مادر را داراست، احساس شادی و راحتی میکند. زنی که بچه نامشروعش را حتی به او نشان نمیدهند و هرگز فراق او را از یاد نبرده و توان بارداری را از دست داده، بعد از ازدواج اصرار بر سرپرستی گرفتن بچه دیگری دارد و بهمین علت همسرش او را ترک میکند.
اولین دیدار آنها با زن و شوهر جوانی است که بچه دار نمی شوند و ویلای بسیار باشکوهی دارند. آنها به پدر بیمار اطمینان میدهند که بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را برای پسرشان فراهم می کنند. جان این خانواده را می پسندد چون ایمان دارد که پسرش لایق بهترین هاست…چون از پشت شیشه هایی که تمیز می کرد اتاق پر از اسباب بازی خانواده های مرفه را دیده بود و دلش می خواست حسرت هر کاری که خودش نکرده به دل پسرش نماند اما وقتی از مایکل می پرسد: “دوست داری اینجا زندگی کنی؟
مایکل میگه:” من فقط خونه خودمونو دوست دارم”
خود او هم موقع شستن شیشه منزل یکی از این آدمها از غرور این جماعت بیدرد احساس انزجار میکند.
زن و مرد میانسال دیگری نیز سرپرستی چند بچه را قبول کردند. جان بدلیل شلوغی و نگرانی دخترخوانده آنها برای جدایی احتمالی پدر و مادر ناتنی اش منصرف میشود.
مورد دیگری در فیلم هست که بشکل چندش آوری از پرمدعا بودن زن و مرد و خسیس بودن و وسواسی بودن آنها حکایت میکند.
گفتگوی زیبایی در فیلم هست بین جان و یک پیرزن که همسرش را از دست داده. جان فکر میکند مایکل وقتی بفهمد خانواده مزخرفی داشته. مادری که او را رها کرده و پدری که مریض بود و تنهایش گذاشته ممکن است امیدش را برای زنده ماندن خانواده جدید و حتی خودش از دست بدهد. ممکن است بخاطر نبود او زیاد غصه بخورد.
پیرزن ابتدا از قول مادرش می گوید:” مرگ بدن پایان زندگی نیست. ما از هوا هستیم نه از جنس خاک… و روح مون در هوا جریان داره و شناور است”
سپس اعتراف میکند بعد از 14 سال هر شب با همسرش روی تخت صحبت می کنند و تازه دو شب پیش توانسته مسواک شوهرش را دور بیاندازد.
جمع آوری جعبه خاطرات، روز تولد جان و نگذاشتن آخرین شمع تولد 35 سالگی توسط جان و همچنین دیالوگ مایکل به زنی که برای مادر بودن انتخاب میکند نقاط عطف فیلم بودند. وقتی مایکل از زن می پرسد:” ما کی قراره بمیریم؟”
#مژگان_معمارزاده