سریال Westworld یک مجموعهی تلوزیونی آمریکایی و در ژانر علمی-تخیلی است که که به کارگردانی جاناتان نولان (Jonathan Nolan) و لیزا جوی (Lisa Joy) و توسط شبکه HBO تولید شده است. این سریال، براساس فیلم سینمایی West World اثر مایکل کریکتون (Michael Crichton) محصول سال 1973 ساخته شده و بخشهایی از آن نیز از دنبالهی این فیلم با نام Futureworld اقتباس شده است.
نولان و جوی به عنوان سازندگان این سریال در کنار جی.جی آبرامز، جری وینتراب، و برایان بورک، ایده پردازان اصلی این مجموعه را تشکیل میدهند. فصل اول سریال وست ورلد از 13 مهر تا 14 آذر 95 (از دوم اکتبر تا چهارم دسامبر 2016) در شبکه HBO پخش شد که شامل 10 اپیزود میشد. HBO بعد از پایان فصل اول، در پی بازخورد بسیار خوب مخاطبان، این مجموعه را برای یک فصل 10 قسمتی دیگر تمدید کرد. فصل اول سریال وست ورلد رکورد تعداد بیننده در میان آثار این شبکه را بعد از سریال True Detective در سال 2014 جا بهجا کرد. بعد از آن، این فصل به عنوان پربینندهترین فصل اول یک سریال در میان تمامی آثار HBO شناخته شد.
بازخورد منتقدین نسبت به این سریال بسیار مثبت بوده و بیشترین تمجیدها خطاب به نقش آفرینی فوق العاده بازیگران و جلوههای تصویری خیره کنندهی این سریال معطوف شده بود.
مقدمه زیروبم سریال Westworld
داستان این سریال، در دنیایی موسوم به Westworld اتفاق میافتد. وست ورلد یک پارک سرگرمی و بسیار پیشرفته است که با مضامین غرب وحشی و حضور رباتهای انساننمای هوشمندی با عنوان «میزبان» طراحی شده است. افرادی که در این پارک حاضر میشوند، غالباً قشر متمول و ثروتمند جامعه را تشکیل میدهند که با پرداخت هزینههای هنگفتی میتوانند وحشتناکترین خیالات و فانتزیهای خود را بدون ترس از انتقام میزبانها یا پیامدهای اعمال خود عملی کنند. میزبانان حاضر در دنیای ساختگی Westworld طوری برنامه ریزی شدند که اجازه آسیب زدن به انسانها را نخواهند داشت. از این رو، گاهی اوقات اقدامات وحشتناکی علیه آنها انجام شده و آنها تنها مجبورند تا در اختیار انسانها قرار گرفته و به تمامی خواستههای آنها تن بدهند.

میزبانان حاضر در دنیای ساختگی Westworld طوری برنامه ریزی شدند که اجازه آسیب زدن به انسانها را نخواهند داشت.
میزبانان وست ورلد به سختی از انسانهای واقعی قابل تشخیص بوده و به گونهای طراحی شدند تا تمامی تمایلات میهمانان را ارضا کنند. از آنجایی که طراحی این رباتها بسیار پیشرفته و کاملاً منطبق بر رفتار و احساسات انسانی صورت گرفته، در بیشتر مواقع، بییندهی سریال Westworld با میزبانهایی که مورد ظلم و جنایت انسانها قرار میگیرند، ابراز همدردی میکند.
میزبانها باتوجه به برنامه ریزی از پیش تعیین شدهی خود، رفتار روزانه خود را در آغاز هر روز به صورت یک چرخه تکرار میکنند. در ابتدای این چرخه (معمولاً بعد از مرگ و تولد مجدد میزبانها) خاطرات و اتفاقاتی که در ذهن هریک از ساکنین این پارک نقش بسته به طور کامل حذف شده و زندگی تکراری آنها از سر گرفته میشود. این چرخه صدها و هزاران بار تکرار شده و تا زمانی که میزبان به هر دلیلی از کار افتاده و یا برای مقاصد و سناریوهای دیگری مورد استفاده قرار بگیرد، ادامه پیدا میکند. برنامه ریزی امن میزبانها جلوی آسیب رسیدن به میهمانان پارک را گرفته و این موضوع موجب میشود تا یک آزادی نامحدود در اختیار انسانهایی که به این پارک مراجعه میکنند قرار بگیرد. این اختیارات، در اکثر مواقع منجر به اقداماتی مانند تجاوز یا قتل میزبانان میشود.
کارکنان و مسئولین کنترل این مکان، در محلی به نام «The Mesa» قرار گرفته و از طریق تجهیزات زیرزمینی گسترده خود، کنترل پارک را بر عهده دارند. عملیات روتین و روزانهی این افراد به بازیابی حافظه و اجسام میزبانان، توسعهی سناریوهای جدید و تعمیر ساکنین پارک در صورت نیاز محدود میشود. در صورتی که خاطرات عمدتاً وحشتناک میزبانها به طور کلی حذف نشده و اصطلاحاً چرخه زندگی آنها بازیابی نشود، رفتارهای غیرقابل پیشبینی از سوی آنها سرزده و عملاً ادامهی فعالیت پارک مختل میشود.
وقایع اصلی سریال Westworld بعد از پرداختن به معرفی شرایط حاکم بر دنیای وست ورلد، از جایی شروع میشود که گروه کوچکی از میزبانان پارک، بدون اطلاع کارمندان، خاطرات زندگی گذشته خود را در ذهن حفظ کردهاند. آنها مثل یک کودک خردسال رفته رفته از اتفاقات و بلاهایی که بر سر آنها میآید درس گرفته و شروع به آگاهی از دنیای ساختگی اطراف خود میکنند.
شخصیتهای کلیدی سریال وست ورلد

دکتر فورد، به عنوان یکی از افرادی که برای اولین بار ایدهی ساخت این دنیا را در سر داشته و نهایتاً بعد از سالها موفق به خلق جهان وست ورلد شده است، به عنوان مدیرکل این مجموعه فعالیت میکند. او که مغز متفکر طراحی و خلق دنیای وست ورلد است، شخصیتی مرموز و ذهنی بسیار باهوش دارد که از زیروبم دنیای ساختگی خود به طور کلی آگاه بوده و از جنبههای درونی ساکنین آن که ممکن است حتی برای مقامات اجرایی و مهندسان فنی آن نامفهوم باشند، اطلاع دارد. نقش این شخصیت، برعهده سِر آنتونی هاپکینز بازیگر بزرگ سینمای جهان است که او را از آثار برجستهی سینمای هالیوود از قبیل سکوت برهها و هانیبال به خاطر داریم.
فورد در پس خطوط بیشمار برنامه ریزی میزبانان دنیای خود، قابلیتی به نام «Reveries» را تعبیه کرده تا به کمک آن، به شخص میزبان، اجازه دسترسی به حافظه خود را میدهد. او با این کار سالیان سال است که قصد دارد به دور از چشم تمامی افراد مرتبط با دنیای وست ورلد امکان اطلاع از وقایع گذشتهی زندگی برخی از میزبانان خاص پارک را در اختیار آنها قرار داده تا بالاخره خودشان نسبت به دنیای اطراف و ماهیت وجودی خود آگاه شوند. دولوریس (Dolores) و مِیو (Maeve) دو تن از این میزبانان خاص وست ورلد را تشکیل میدهند.
دولوریس قدیمیترین میزبان پارک است و مدتهاست که در تلاش است تا معمای «هزارتو» را به عنوان وسیلهای برای دستیابی به ادراک و خودآگاهی حل کند
دولوریس که در دنیای ساختگی خود، نقش یک دختر جوان و ساکن در مزرعه پدر خود را بازی میکند، سالهاست که در تلاش است تا معمای «هزارتو» را به عنوان وسیلهای برای دستیابی به ادراک و خودآگاهی حل کند. این معما، توسط آرنولد، دوست و همکار دکتر فورد در خلق دنیای وست ورلد طراحی شده است. در واقع دولوریس قدیمیترین میزبان پارک است که همچنان به فعالیت خود ادامه میدهد. شخصیت او از نظر زیبایی شناختی، به تابلوی دنیای کریستینا اثر اندرو وایت و شخصیت آلیس اثر لوئیس کارول تشبیه میشود. نقش کاراکتر دولوریس، برعهده ایوان ریچل وود بازیگر و خواننده آمریکایی برنده جایزه گلدن گلوب است.

آرنولد قبل از این که این پارک تأسیس شود، سالها برای رسیدن به این منظور تلاش کرده اما در آن ناموفق بوده است. بعد از بازگویی خاطرات و اتفاقات گذشته توسط دکتر فورد، مشخص میشود که آرنولد رویای میزبانان خودآگاه را در سر میپرورانده و بعد از سالها تلاش بیوقفه برای رسیدن به این هدف، تصمیم میگیرد تا دولوریس را برای کشتن خود آماده کرده و از این طریق به نجات آنها بپردازد. بعد از گذشت اتفاقات بسیار زیادی که در مسیر آگاهی دولوریس از واقعیت وجود خود رخ میدهد، معلوم میشود که برنارد، خود میزبانی است که توسط دکتر فورد و از روی شخصیت آرنولد ساخته شده است. برنارد در ابتدای سریال Westworld در نقش یکی از کارکنان پارک معرفی میشود که طی جلسات خاصی که هر شب با دولوریس برگزار میکند، تلاش دارد تا او را در مسیر رسیدن به مرکز «هزارتوی آگاهی» کمک کند. نقش شخصیت برنارد/آرنولد نیز برعهده جفری رایت بازیگر آمریکایی و هنرپیشهی آثاری مانند The Hunger Games: Catching Fire است.
از دیگر شخصیتهای کلیدی و بسیار مهم داستان، باید به مرد سیاه پوش اشاره کرد. در ابتدای سریال Westworld این مرد را در نقش یکی از میهمانان پارک میبینیم که هر روز در دنیای وست ورلد حضور داشته و به ماجراجویی در عمق خطوط داستانی و شخصیتهای میزبانان میپردازد. در جریان سریال، به صورت مرتب، فلش بکهایی از اولین حضور یک مرد جوان به نام ویلیام در پارک نمایش داده میشود. او بعد از رخداد وقایع بسیار، از وجود معمای هزارتو در ساختار پارک مطلع شده و به دنبال پیدا کردن آن میرود. اما فورد مکرراً به او گوشزد میکند که این موضوع برای او طراحی نشده و غیر ممکن است که موفق به انجام این کار شود. با این حال، ویلیام به طور دیوانه واری به پیدا کردن پاسخ این معما وسواس پیدا کرده و به طور کلی زندگی خود در خارج پارک را فراموش میکند. در انتهای فصل مشخص میشود که مرد میان سال و سیاه پوش حاضر در دنیای پارک، همان ویلیام جوان در سالهای اول افتتاح پارک است. نقش کاراکتر مرد سیاه پوش برعهده ادوارد آلن «اد» هریس هنرپیشه آمریکایی نامزد چهار جایزه اسکار، و نقش شخصیت جوان ویلیام نیز برعهده جیمز ریموند «جیمی» سیمپسون بازیگر آمریکایی سریال House of Cards است.

در خلال رویداد این حوادث، کاراکتر مِیو را داریم که در دنیای Westworld نقش یک زن شاغل در یکی از بارهای شهر را بر عهده دارد. اما زندگی ساختگی او تنها به این سناریو محدود نبوده و در گذشته خط داستانی دیگری برای او نوشته شده بود. او در طول سالهایی که همانند دولوریس درحال یادگیری واقعیتهای وجودی میزبانان و حقیقت دنیای اطراف خود بوده، به تواناییهایی مانند کنترل دیگر میزبانها دست پیدا کرده است. هدف او در زندگی واقعی خود، پیدا کردن دختر خردسالاش است که در خاطرات ذهنی میو از داستان قبلی زندگی خود نقش بسته. مِیو مرتباً خاطراتی را به خاطر میآورد که یک شخص قاتل را در حال حمله به او و دخترش نشان میدهد. از آنجایی که مِیو در فلش بکهای خاطراتش قادر به شلیک به سمت او نبوده و به طور وحشتناکی شاهد قتل دخترش توسط او میشود، میتوان حدس زد که شخص قاتل یک میهمان بوده است. بعدها مشخص میشود که این شخص، همان ویلیام یا مرد سیاه پوش است. تندیو ملانی “تندی” نیوتون نقش کاراکتر مِیو در سریال Westworld را بازی میکند. تندی نیوتون قبل از این کار، بیشتر به خاطر بازی در مأموریت غیر ممکن 2 به شهرت رسیده بود. او برای بازی در فیلم تصادف، برنده بفتای بهترین بازیگر نقش مکمل زن شده است.
فصل اول با اعلام آغاز یک روایت جدید در دنیای Westworld توسط دکتر فورد و در جشنی که بسیاری از مقامات و سرمایه گذاران پارک حضور دارند جمع بندی میشود. در پایان صحبتهای فورد، دولوریس اقدام به قتل دکتر فورد و بسیاری از مهمانان مراسم میکند. این اقدام، آغازگر قیام میزبانها بر علیه انسانها میشود.
خطوط زمانی متعدد و موازی اتفاقات دنیای وستورلد در کنار کاراکترهای مرموز و معماهای متعددی که با آنها مواجه میشویم، موجب میشوند تا بررسی خطی و یکنواخت وقایع آن به ترتیبی که در خود سریال Westworld نمایش داده میشود، کمی مبهم و گیج کننده به نظر برسد.
تا به اینجای کار، یک نگاه بسیار سریع و خلاصه وار بر اتفاقاتی که در فصل اول سریال وست ورلد شاهد بودیم را داشتیم. اگر این سریال را تماشا کرده باشید، حتماً میدانید که خط زمانی متعدد و موازی اتفاقات دنیای آن در کنار کاراکترهای مرموز و اتفاقات غافلگیر کننده موجب میشود تا بررسی خطی و یکنواخت قسمتهای آن به ترتیبی که در خود سریال نمایش داده میشود، کمی مبهم و گیج کننده به نظر برسد. فصل دوم این سریال نیز برخلاف پیش بینی برخی از منتقدان، حتی بیشتر از فصل اول موفقیت آمیز ظاهر شد. لذا حتی اگر از دقیقترین بینندههای این سریال نیز باشید، به سادگی در میان حوادث پیچیده آن گم شده و با توقف ویدیو، با خود فکر میکنید که: «خب، من الان کجای کار هستم و این اتفاقات چه معنا و مفهومی خواهند داشت؟»
با اینحال، در ادامه قصد داریم تا به صورت اپیزود به اپیزود به بررسی اتفاقات این فصل، در کنار نکاتی که مطمئناً در تماشای ادامهی فصلها و قسمتهای سریال Westworld به آن نیاز خواهید داشت، بپردازیم. اما در این بین، ممکن است گذری هم به اتفاقاتی که بعداً در سریال فاش شده، داشته باشیم تا عدم توجه به این موضوع، موجب گمراه شدن و ارائهی پاسخهای غلط به منظور توجیه حوادث سریال نشود. فصل اول سریال Westworld با نام The Maze (هزارتو) شناخته میشود. با پی اس آرنا در بررسی زیروبم سریال Westworld همراه باشید.
سرآغاز
یکی از مهمترین اتفاقاتی که در قسمت اول سریال وست ورلد، موسوم به اپیزود The Original میافتد، اولین حضور کاراکتر تدی در دنیای پارک است. در ابتدا به نظر میرسد که او یکی از مهمانان عادی پارک بوده و برای یک حضور کوتاه در وست ورلد حاضر شده است. بعد از این که تدی از قطار پیاده میشود، با دختری جوان با لباس آبی مواجه میشود که در نگاه اول توجه او را به جلب میکند. اما بعد از صحبتهایی که بین تدی و دولوریس رد و بدل میشود، متوجه میشویم که انگار این دو در گذشته باهم آشنایی داشتهاند. آنگونه که سریال قصد دارد تا ما فکر کنیم، تدی یکی از مهمانانی است که قبلاً هم به پارک مراجعه کرده و در اولین سفر خود، به دولوریس علاقه مند شده است.
سریال با نمایش داستان تلخ و تکان دهندهای از زندگی دولوریس، خود را در همین قسمت اول به خوبی به مخاطب خود میشناساند.
بعد از وقایعی که از گذشته دولوریس نشان داده میشود، متوجه میشویم که او دختر یک مزرعه دار است که توسط گروهی از تبه کاران مورد حمله، آزار و اذیت قرار گرفته و تدی برای نجات او اقدام کرده است. بعد از صحنهای که درگیری تدی و مرد سیاه پوش را نشان میدهد، اولین اتفاق غافلگیر کنندهی سریال، ما را در بهت فرو برده و متوجه میشویم که تدی خود یک ربات میزبان است. پس تدی هم جزئی از خط داستانی ثابت زندگی دولوریس بوده و اتفاقاتی که در ابتدای قسمت مشاهده کردیم، هر روز تکرار میشوند. مرد سیاه پوش با بیرحمی تمام اقدام به قتل تدی در برابر چشمان دولوریس کرده و بعد از کشتن پدر و مادر او، دختر جوان را مورد آزار و اذیت قرار میدهد. خاطرات وحشتناک این شب، روح دولوریس را به شدت آزرده میکند اما طولی نمیکشد که تمامی از حوادث از ذهن او پاک میشوند. حالا دوباره خورشید طلوع کرده و زندگی جهنمی دولوریس از سر گرفته میشود. سریال وست ورلد با نمایش این بخش از داستان، بسیار تلخ و تکان دهنده شروع میشود. اما این تازه بخشی از دنیای وحشتناکی است که انسانها برای ارضای تمایلات شیطانی خود برپا کردهاند.
شاید شما هم با اولین تجربه خود در سریال وست ورلد، بلافاصله یاد بازیهایی مانند Red Dead Redemption یا GTA بیافتید. چیزی که حتی سازندگان سریال نیز به استفاده از ایدههای آن برای خلق اثر خود اعتراف کردهاند. تفاوت امر اینجاست که شما اینبار نه به خوشگذرانی یک بازیکن، بلکه به زندگی بیارزش کاراکترهایی که بارها و بارها در بازی کشته شده یا تحت تسلط شما قرار میگیرند، خواهید پرداخت. انسانها برای NPCهایی که در دنیای GTA کشته میشوند، هیچ ارزشی قائل نیستند. آنها از نظر ما اصلاً روح و شخصیت مستقلی ندارند که بخواهیم اصلاً درباره آنها فکر کنیم. البته این موضوع در دنیای ما کاملاً درست است. اما اوضاع در وست ورلد خیلی متفاوت است. اینجا دیگر خبری از کاراکترهای کارتونی و دیجیتالی Red Dead نیست که وجود یا عدم وجودشان هیچ تأثیری در زندگی بازیکن نداشته باشد. اندرویدهای دنیای وست ورلد، درد و رنج را حس میکنند. وقتی کودکی از مادرش جدا شده و به وحشیانهترین شکل ممکن به قتل میرسد، انگار که آسمان روی سر این مادر خراب میشود. او حتی لحظهای هم تصور این را نمیکند که فردا یک بار دیگر زندگی خود را از سر خواهد گرفت. از طرفی نکتهی دردناک داستان هم اینجاست که شماری از شخصیتهای این جهان، گذشتهی خود را به طور کلی فراموش نمیکنند.
آنتونی هاپکینز نقش یکی از مرموزترین و مهمترین شخصیتهای سریال Westworld را بر عهده دارد. از شخصیتی که در مدت زمانی کوتاه از او میشناسیم، مشخص میشود که بر خلاف سرمایه گذاران و مهمانان Westworld، این دنیا برای او تنها در حکم بازی و سرگرمی نیست. او برای رباتها سطح بالایی از زندگی مستقل را متصور میشود. او تمام زندگی خود را پای این کار گذاشته تا روزی بالاخره یکی از میزبانان وست ورلد با اختیار خود تصمیم گیری کند. جملات بسیار سنگین و چندوجهی فورد، از ایدئولوژی دقیق و تفکرات عمیق این شخصیت که انگیزههای او را از ساخت این دنیای شگفت انگیز تشکیل داده، حکایت دارند.

جایی که اولین جرقههای ایجادِ تغییر در دنیای Westworld دیده میشود، از گریههای پدر دولوریس و فروپاشی ساختار متعادل شخصیت او بعد از پیدا کردن یک عکس قدیمی که از بیرون دنیای Westworld در آنجا جا مانده است، آغاز میشود. تا این که در انتهای قسمت، به صحنهای میرسیم که دولوریس با لبخند ملایمی که بر لب دارد، ناگهان یک مگس را روی صورت خود میکشد. این جاست که بیننده ناگهان جا خورده و یاد قانونی میافتد که اندرویدها اجازه کشتن هیچ موجود زندهای را نخواهند داشت.
در بخشهای پایانی قسمت اول، تد را سوار بر قطار میبینیم که یک بار دیگر در راه شهر است تا یک دوره تکراری دیگر را آغاز کند. او وقتی که لحظهای غرق تفکر میشود، دست خود را روی جای گلولهای که مرد سیاه پوش به سمت او شلیک کرد میگذارد. اینجا سریال اولین سؤالات را در ذهن بیننده ایجاد میکند که آیا تد گذشته خود را به خاطر دارد؟ آیا به عمد تظاهر به فراموشی گذشته میکند؟ اما سؤالات زیادی که در ذهن ما ایجاد میشوند، بعضاً به مسائل مهم تری اشاره دارند. آیا این مسائل صرفاً مشکلات فنی بوده و یا دکتر فورد از قصد چنین قابلیتی را در وجود برخی از کاراکترهای مستعد Westworld قرار داده است؟ عکسی که موجب خرابی ربات پدر دولوریس شد اتفاقی در دنیای سریال Westworld جا مانده، یا کسی آن را به عمد در آنجا قرار داده است.
هزارتویی که پشت پوست سر یکی از میزبانها توسط مرد سیاه پیش پیدا میشود چه مفهومی دارد؟ اصلاً این مرد کیست و چه هدفی را دنبال میکند؟ سریال رفته رفته سؤالات را به صورت خودجوش در ذهن مخاطب ایجاد کرده و آرام آرام به آن پاسخ خواهد داد.
قسمت دوم – Chestnut
اپیزود دوم از فصل اول سریال وست ورلد، همچنان به ارائهی مقدمهای از دیگر ابعاد این پارک و همچنین معرفی شماری از شخصیتهای اصلی داستان میپردازد. در این قسمت که صورت رسمی با نام «Chestnut» شناخته میشود، به نوعی به گسترش مفاهیم مبهم و پیچیدهای که در قسمت اول ارائه شد اختصاص داده شده است. ویلیام، لوگان و مِیو مهمترین اشخاصی که در این قسمت معرفی میشوند را تشکیل میدهند. ویلیام و لوگان با حال و هوای دو دوست قدیمی که برای اولین بار در پارک حاضر شده و از این تجربه خود بسیار هیجان زدهاند، نشان داده میشوند. به نظر میرسد که ویلیام شخصیتی آرام و معمولی دارد که تنها برای دیدن پدیدههای این پارک کنجکاو بوده و هیچ قصد و غرض بدی را در ذهن نمیپروراند. اما در مقابل لوگان طوری رفتار میکند که از مقاصد کثیف بسیاری از مهمانان مطلع بوده و برای عملی کردن فانتزیهای وحشیانه خود بیصبرانه منتظر است.
مسلماً در ابتدا با ویلیام بیشتر ابراز همفکری میکنیم. این طور به نظر میرسد که او جزء افراد شریف جامعه بوده و تنها به جنبهی جذاب خلق این جهان ساختگی فکر میکند. چیزی که با گذر زمان به طور شگفت انگیزی تغییر خواهد کرد.
«این لذتهای خشن، پایان خشنی را به دنبال خواهند داشت»
بعد از آن، به کافهای که دولوریس در ابتدای خط داستانی تکراری خود همیشه در مقابل آن قرار دارد میرویم. در این قسمت با یکی از تأثیرگذارترین کاراکترهای سریال، یعنی مِیو بیشتر آشنا خواهیم شد. دولوریس در صحنهای مهم از داستان اپیزود دوم، جملهای از پدر خود را در گوش میو بازگو میکند. جملهی «این لذتهای خشن، پایان خشنی را به دنبال خواهند داشت» مانند آب سردی است که بر سر میو میریزد. همان خطی از برنامهی اندرویدها که قبلاً به تعبیهی مخفیانهی آن توسط دکتر فورد اشاره کردیم، با کمک دولوریس فعال میشود. مِیو حالا اتفاقات روزانهی خود را به خاطر میسپارد و این موضوع باعث میشود تا مهندسان پارک، او را به لابراتوار منتقل کرده و برای تعمیر چیزی که مشکل فنی تصور میکنند، اقدام کنند. در یکی از صحنههای وحشتناک این قسمت، میو در حالی که بدنش توسط تیغ جراحی باز شده و درحال بررسی است، ناگهان از حالت خاموشی خارج شده و با دیدن دنیای عجیب اطراف و وضعیت غیرقابل درک خود، به طور کلی به هم میریزد.

در ادامه و با بازگشت میو به حالت عادی، سریال ما را با گذشتهی ناشناختهی او آشنا میکند. ظاهراً او قبل از این که برای این نقش مورد استفاده قرار بگیرد، به همراه دختر خردسال خود در یک کلبه به تنهایی زندگی میکرده است. اما روزی گروهی از افرادی که ظاهر عجیب و سرخپوست گونهای دارند، به کلبهی او حمله کرده و هردوی آنها توسط مرد سیاهپوش کشته میشوند. اما در این بین، یک اتفاق مهم رخ داده و آن هم این بوده که حالا میو یاد گرفته تا چطور از حالت خاموش بیدار شود.
در این اپیزود، مرد سیاه پوش را میبینیم که به نظر میرسد در حال تکرار یک سری اقدامات لازم برای رسیدن به هزارتو است. اینطور بهنظر میرسد که او تنها به پیدا کردن پاسخ این معما فکر میکند و دیگر هیچ لذتی از کشتن اندرویدها و ماجراجویی در دنیای سریال Westworld نمیبرد. مرد سیاه پوش 30 سال است که در وست ورلد حضور دارد. او به طرز دیوانه واری به دنبال پاسخ معمای خود میگردد و در این راه به یک هیولا در دنیای میزبانان بی پناه تبدیل شده است. انگار مسئولین پارک نیز علاقهای به متوقف کردن او ندارند. مرد سیاه از این جا به بعد به سؤال اصلی بینندگان تبدیل میشود. اصلاً او کیست؟ چرا سعی در خراب کردن پارک دارد؟ حتی در زمان پخش این قسمت نیز برخی از ایده پردازان تیزبین به ارتباط احتمالی او با کاراکتر ویلیام که در ابتدای این قسمت دیده شد، اشاره کردهاند. ویلیام و لوگان نیز دقیقاً 30 سال پیش وارد وست ورلد شدند. جایی که دنیای ساختگی اندرویدها به مراتب کمتر از زمان فعلی شلوغ بوده و لوگوی تجاری وست ورلد با علامت فعلی آن فرق میکند. اما انگیزهی حضور 30 سالهی مرد سیاه پوش در این جهان، در زمان پخش این قسمت هنوز برای ایده پردازان یک سؤال بوده و برای پاسخ دادن به آن تئوریهای مختلفی را پیشنهاد میدادند. در هر حال، اپیزود دوم نیز با زمینه چینی برای آغاز یک اتفاق بزرگ به پایان میرسد.
قسمت سوم – The Stray

اپیزود سوم، «The Stray» نامیده شده است. در ابتدای این قسمت، یکی از روباتهای پارک را میبینیم که سرگردان و گمشده در صحراهای وست ورلد پرسه میزند. از این رو، چند نفر از کارمندان پارک برای پیدا کردن او وارد محدودهی کویری سریال Westworld میشوند. اما اتفاق جالبی که در اینجا رقم میخورد، جایی است که آنها گروهی از رباتهای گمشده را پیدا میکنند که همگی دور یک حیوان شکار شده قرار جمع شدهاند. مشکل اینجاست که هیچ یک از آنها به دلیل مسائل امنیتی اجازه دست زدن به تبر و درست کردن آتش را ندارند. جالب اینجاست که این افراد بدون این که این موضوع برای آنها عجیب جلوه کند، در حال صحبت کردن و بهانه آوردن درباره این هستند که چرا نمیتوانند این کار را انجام دهند. اتفاق مهم این صحنه، اولین درگیری رباتها با انسانی است که قصد دارد سر او را قطع کند.
اما از اینجا به مرکز کنترل پارک میرویم. جایی که برنارد متوجه میشود که یک سری از رباتهایی که مشکل ساختاری پیدا کرده و از حلقهی عملکرد خود خارج شدهاند، نام شخصی به نام آرنولد را به زبان میآورند. بعد از این که برنارد به سراغ فورد رفته و از او در این باره سؤال میکند، فورد برای اولین بار ماهیت شخصیت آرنولد را برای او و مخاطبان سریال فاش میکند. همانطور که در خلاصهی داستان نیز گفته شد، آرنولد دوست و همکار دکتر فورد در طراحی و خلق رباتهای انسان نمای وست ورلد بوده که به طور دیوانه واری زندگی خود را صرف پرداختن به ساختههای خود کرده است. او در طول این سالها، ارتباط نزدیکی با اندرویدها برقرار کرده و تمام تلاشش را به کار گرفته تا اصطلاحاً آنها را به مرکز هزارتو رسانده و بالاخره به مرز خودآگاهی نزدیک کند. فورد به برنارد میگوید که آرنولد اندرویدها را طوری برنامه ریزی کرده که صدای او مانند ندای خداوند در ذهن آنها پخش شده و آنها را در مواقع مناسب به سمت هدف غایی هدایت کند. بعد از این مشخص میشود که آرنولد مرده و بعد از آن کنترل پارک به دست فورد افتاده است.
فورد عقیده دارد که آرنولد بیش از حد در هدف خود غرق شده و چیزی که او به دنبال آن بوده امکان پذیر نیست. اما فورد علاقه دارد تا آزادی عمل بیشتری را در اختیار آنها قرار داده و به سوء استفاده از آنها ادامه دهد. فورد فکر میکند که حتی اگر این امر شدنی هم باشد، تصمیم غلطی بوده و تصور یک موجود ساختگی و خودآگاه میتواند پیامدهای غیرقابل پیشبینی را به دنبال داشته باشد.
در این اپیزود بالاخره نشانههایی از هدف واقعی مرد سیاه پوش بهدست ما میرسد. در ابتدا تصور میشد که او فردی بدجنس و بیهدف است که زندگی خود را در وست ورلد به تباهی گذرانده است. اما حالا مشخص میشود که هدف او نه نابودی پارک، بلکه دستیابی به پاسخ معمای هزارتوی ارنولد است.

دولوریس همانطور که بسیاری از وقایع پارک را با اولین قدم خود شروع کرده، در اینجا نیز اولین پله به سمت خودآگاهی را برمیدارد
اما مهمترین حادثهای که در این اپیزود سریال Westworld شاهد آن بودیم، توانایی دولوریس برای غلبه بر برنامههای از پیش تعیین شده در چرخه زندگی تکراری او و شلیک به سمت مرد سیاه پوش است. دولوریس همانطور که بسیاری از وقایع پارک را با اولین قدم خود شروع کرده، در اینجا نیز اولین پله به سمت آگاهی مستقل را برمیدارد. دولوریس بالاخره برخلاف قصهی از پیش تعیین شدهی خود عمل کرده و از انبار مزرعه خارج شده و پا به فرار میگذارد.
اما یکی دیگر از وقایع مهم این قسمت، اقدام دکتر فورد برای طراحی یک خط داستانی جدید برای تد است. تد در داستان جدید زندگی خود طی اتفاقات اکشن و خشنی به مقابله علیه یک افسر ارتشی و گروه نقاب دار او میرود. خود داستان چیز خاصی برای ارائه کردن ندارد اما وقتی در آخر قضیه مجدداً تد تیر خورده و در حال مرگ است، به سمت این گروه وحشی تیر اندازی میکند. نکتهی مهم دیگر این اتفاق این است که تیرها به هیچ وجه اثری بر آنها نمیگذارد. در اینجا دو فرضیه مطرح میشد: یکی این که این افراد نیز مهمان بوده و طبق برنامه تیر به آنها اصابت نمیکند. دوم این که فورد آنها طوری طراحی کرده که در برابر شلیک گلوله مقاومت میکنند. اما سؤال اینجاست که اصلاً چرا باید همچین کاری انجام شده باشد؟ این داستان فعلاً در همین جا متوقف میشود.
در بخش پایانی قسمت سوم، به صحبتهای فورد درباره ایدهی «ذهن دوگانه» از سوی آرنولد میپردازیم. فورد توضیح میدهد که آرنولد در خلال تحقیقات و بررسیهای خود، به این نتیجه رسیده بود که ذهن اندرویدها به چهار بخش کلی تقسیم شده و این چهار قسمت به شکل یک هرم از پایین به بالا پیشرفت میکند. بخش اول یا طبقهی اول این هرم، حافظهی رباتها را تشکیل میدهد. جایی که وقایع روزانه و تجربیات آنها در ان ذخیره شده و در ادامهی زندگی مورد استفاده قرار میگیرد. بخش دوم را خلاقیت یا ابتکار شخص شکل میدهد؛ جایی که فرد تصمیم میگیرد رفتار متمایزی را از خود نشان داده و در میان یکنواختیها تغییر ایجاد کند. بخش سوم، خود شناسی و تلاش برای پرداختن به مفهوم خود است. اما طبقه آخر ذهن دوگانه است که آرنولد هیچوقت موفق به رساندن مخلوقات خود به آن نشد. در اینجاست که اندروید به تمامی پدیدههای اطراف خود مسلط شده و با استقلال تمام درباره سرنوشت خود تصمیم گیری میکند.

فورد عقیده دارد که آرنولد در اینباره خیال پردازی میکرده و این مسائل باوجود این که از نظر منطق درست به نظر میرسند، نمیتوانند در آزمایشات عملی ممکن شده و ساختهی دست آرنولد را به یک موجود تماماً خودآگاه تبدیل کنند. آرنولد قصد داشت تا با صدایی که در ذهن رباتها پخش میکرد، آنها را نسبت به ماهیت وجود خود آگاه کرده و این کار را بدون این که شخص مورد نظر از کنترل خارج شده و رفتار ناآگاهانهای مانند آسیب زدن به خود یا خودکشی که در ابتدای اپیزود سریال Westworld و درمورد آن ربات سرگردان شاهد آن بودیم انجام دهد. ندایی که در ذهن افراد پخش میشود، نیرو محرکهی رسیدن به ذهن دوگانه است. چیزی که دولوریس نشلان میدهد به آن دست یافته و بالاخره به ندای درونی خود توجه کرده است. داستان آگاهی دولوریس از اینجا آغاز میشود.
قسمت چهارم – Dissonance Theory
در این قسمت، با شماری از مهمترین وقایعی که سرنوشت فصل اول وست ورلد را رقم خواهند زد، مواجه میشویم. دولوریس یک قدم دیگر به سمت خودآگاهی کامل و تسلط بر رفتار خود پیش میرود. مرد سیاه پوش جزئیات بیشتری از هدف خود به سوی یافتن مرکز هزارتو را فاش کرده و اطلاعات بیشتری از نقشهی مرموز فورد به دست ما میرسد. در این قسمت، برای اولین بار شاهد ایجاد ارتباط میان خطوط داستانی متمایزی بودیم که از ابتدای کار به صورت جداگانه بیان شده بودند. دختر بچهای که در قسمت دوم در حال نقاشی کردن علامت هزارتو روی خاک بود، مجدداً در این قسمت حاضر شده و این بار در خاطرات دولوریس با او صحبت میکند. مرد سیاه پوش، در خلال صحبتهای خود از هزارتو به عنوان آخرین راز پارک یاد کرده و بیان میکند که پاسخ این راز میتواند وست ورلد را از یک بازی بی معنا به یک خطر واقعی تبدیل کند.
در این قسمت، سرنخهایی در اختیار ما قرار میگیرد که به گذشتهی خوب و انسان دوستانه مرد سیاه پوش اشاره دارد. با این حال او بیشتر تمایل دارد که گذشته خود را انکار کرده و به آن بیتوجهی کند. یکی از مهمترین سؤالاتی که در ذهن بینندگان نقش بسته بود، این بود که مرد سیاه پوش هزینهی 30 سال حضور در پارک را از کجا آورده و اصلاً شغل او چه بوده است؟ حالا مشخص میشود که او در دنیای واقعی، یک مؤسسه خیریه دارد و این امر نشان میدهد که او یکی از افراد سرمایه دار و قدرتمند دنیای واقعی بیرون است.
در سکانس بعدی به یکی دیگر از گفتگوهای سازماندهی شدهی دولوریس و برنارد سر میزنیم. برنارد از دولوریس میخواهد که به دنبال هزارتو بگردد اما لحظهی بعد او در کنار ویلیام و در وسط بیابان از خواب بیدار میشود و ما نمیدایم که گفتگو در خواب صورت گرفته یا در زمان گذشته انجام شده است. دولوریس با این که در قسمت قبل نشانههای پیشرفتهای از خودآگاهی را از خود نشان داد، باز هم سردرگم و گیج به نظر میرسد.

ویلیام جوان که به نظر میرسد به دولوریس علاقهمند شده، تلاش میکند تا از دستیابی مسئولین پارک به او جلوگیری کند. ویلیام بالاخره به کاری دست زده که برایش معنا و مفهوم داشته و فارغ از خوشگذرانیهای پوچ این پارک است. اما دولوریس در اینجا هم نشانههای قدرتمندی از تسلط بر افکار خود را نشان میدهد. جایی که نگهبانان برای بردن او از راه میرسند، دولوریس رفتار بسیار خشنی از خود نشان داده و مشخص میشود که دیگر نمیتوان او را با روشهای همیشگی کنترل کرد.
بعد از آن به سراغ گفتگوی ترسا و فورد در مرکز کنترل پارک میرویم. ترسا در صحبتهای خود با فورد به این موضوع اشاره دارد که با برنامههای او برای ایجاد یک تغییر ناشناخته در پارک مخالف بوده و درخواست دارد که فورد نیز از تصمیم خود منصرف شود. در اینجای سریال Westworld صحنهای از بازسازی بخشی از پارک نمایش داده میشود که نشان میدهد برنامههای فورد فراتر از این حرفها بوده و در حال پایه ریزی یک واقعهی انقلابی در ساختار پارک است.
این قسمت، جزء مواردی است که نشانههایی از ماهیت اصلی برنارد به مقابل ما قرار داده میشود. فورد در خلال صحبتهای خود به ترسا میگوید که بیشتر حواسش به برنارد باشد. چرا که او طبع حساسی دارد. او طوری صحبت میکند که انگار تنها اوست که به این موضوع عقیده دارد و با این که این درخواست را مطرح میکند، انتظار ندارد که بقیه آن را خیلی جدی بگیرند. اما در بخش بعدی به سراغ میو میرویم. شخصیتی که همانطور که اشاره شد، پتانسیل بالایی داشته و بخش قابل توجهی از وقایع آینده را رقم خواهد زد. اینجا میو ناگهان به خاطر میآورد که طی اتفاقاتی یک گلوله به شکم او اصابت کرده بود اما الان هیچ اثری از آن روی بدن او نیست. اما جالب اینجاست که در این قسمت متوجه میشویم سرخ پوستها، کارمندان و مهندسان پارک را به عنوان نگهبانان مرگ میشناسند و این موضوع نیز جزء برنامههایی است که فورد برای آنها طراحی کرده است. در نهایت میو دیگر طاقت توهمات و رویاهای نامفهومی که میبیند را نداشته و به کمک هکتور شکم خود را پاره کرده و گلوله را پیدا میکند. حالا میو میداند که تمام چیزهایی که میدیده درست بوده و میتواند برای پیدا کردن دخترش اقدام کند.
تا اینجای کار شخصیت آرنولد حضور مبهمی در سریال Westworld داشته است. ابتدا تصور میشد که او دروغی بوده که فورد برای برنارد ساخته، اما بعد از این که مرد سیاه پوش به طراحی معمای بزرگ وست ورلد توسط آرنولد اشاره میکند، متوجه میشویم که آرنولد واقعاً وجود داشته و اتفاقاً مهمترین شخصیت سریال لقب خواهد گرفت. مرد سیاه پوش میگوید که آرنولد Westworld را طوری طراحی کرده بود که انسانها در آن در امان بوده و هیچ خطری آنها را تهدید نکند. اما نهایتاً این خود او بود که قانون خود را نقض کرده و توسط میزبانها کشته شد تا آینده را به طوری که در ذهن داشت رقم بزند. قسمت چهارم با اتفاقتی که به آن اشاره شد به پایان میرسد.
قسمت پنجم – Contrapasso
قسمت پنجم سریال Westworld روند کند و معرفی واری که در چهار قسمت قبل شاهد آن بودیم را کنار گذاشته و انقلاب بزرگ را کلید میزند. این قسمت به طور ویژه روی داستان ویلیام و مرد سیاه پوش مانور میدهد. در ابتدای این قسمت، دکتر فورد در حال صحبت کردن با بیل پیر است. او به داستانی از دوران کودکی خود اشاره کرده و قصهی سگی را بازگو میکند که تمام عمرش را صرف دویدن کرده بود. ذهنیت این سگ، درگیرِ گرفتن یک گربه بوده و این موضوع به تمام هدف او تبدیل شده بود. این قضیه موجب میشود تا زمانی که بالاخره موفق به شکار این گربه میشود، دیگر هدفی را در برابر زندگی خود نمیبیند. حالا فورد نیز به تمامی اهداف زندگی خود رسیده و در حالی که در حال گپ زدن با یک ربات پیر در زیرزمینی تاریک و نمناک است، هدف بالاتری را در برابر خود نمیبیند.

قسمت دوم این اپیزود، به توسعهی داستان ویلیام و لوگان میپردازد. حالا میدانیم که ویلیام در اصل کارمند لوگان بوده و به تازگی به مقام معاون شرکت رسیده است. لوگان با روراستی و بیرحمی تمام دلیل اصلی انتخاب او برای این منصب را نه شایستگی ویلیام بلکه سربه زیر بودن و بیخطر بودن او برای خود میداند. او به ویلیام میگوید که او چنان شخصیت معصوم و بیعرضهای دارد که هیچوقت نمیتواند به او خیانت کرده و ثروت بالای او را تصرف کند.
در این قسمت لوگان اسیر نیروهای موئتلفه دنیای سریال Westworld شده و ویلیام که از تفکرات درونی او آگاه شده، از کمک کردن به لوگان خودداری میکند. نکتهی مهم دیگری که در این اپیزود درباره این دو همراه فاش میشود، این است که قصد آنها از ورود به Westworld نه خوشگذرانیهای بیمعنا بلکه اقدام برای خرید پارک بوده است. در واقع آنها از طرف شرکت بزرگی که برای آن کار میکنند مأمور شدند تا زیروبم پارک را بررسی کرده و ببینند که آیا ارزش سرمایه گذاری دارد یا خیر.
اینجاست که بسیاری از سؤالات بینندگان درباره مرد سیاه پوش قبل از این که سریال مستقیماً به آن اشاره کند حل میشود. اگر حضور لوگان و ویلیام 30 سال پیش اتفاق افتاده و اگر این اقدام بلافاصله بعد از مرگ آرنولد و به هم ریختن نسبی شرایط ایده آل پارک صورت گرفته باشد، حضور 30 سالهی مرد سیاه پوش در پارک و سرنخهایی که درباره گذشته و آینده در اختیار ما قرار میدهد، موجب همپوشانی کاراکترهای ویلیام و مرد سیاه پوش شده و قبل از این که این خبر به طور واضحی آشکار شود، متوجه میشویم که ویلیام همان مرد سیاه پوش در 30 سال قبل از زمان حال است. با در نظر گرفتن این نکته، مرد سیاه پوش تنها یک مهمان کنجکاو و معمولی نخواهد بود. او حالا عضوی از هیئت رئیسه پارک بوده و علت این که کسی با خراب کاریهای او کاری ندارد نیز همین موضوع است. در واقع معمای هزینهی حضور 30 سالهی او در پارک نیز از این طریق حل میشود. اما هنوز سریال Westworld قصد ندارد تا مستقیماً به این موضوع اشاره کند.

در این قسمت معلوم میشود که دنیای وست ورلد تنها به سوییتواتر و شهر مکزیکیها محدود نمیشود. ویلیام و لوگان به شهر دور افتادهای به نام پرایا میرسند که داستانهای عمدهتری مانند جنگ در آن جریان دارد. یکی از ویژگیهای مهم این بخش این است که میزبانان قادر به آسیب زدن به مهمانها بوده و درگیریها با جدیت بالاتری جریان دارد. البته با توجه به این که خط داستانی ویلیام و لوگان به 30 سال قبل برمیگردد، احتمال دارد که این موضوع مربوط به گذشته بوده و حالا دیگر این امکان از میزبانان سلب شده است.
یکی دیگر از حقایقی که در این اپیزود فاش میشود، به روباتی مربوط میشود که از خط داستانی خود خارج شده و در صحرا گم شده بود. حالا معلوم میشود که او قطعهی ارتباطی خاصی در دست داشته و با این کار اطلاعات را به بیرون پارک منتقل میکرده است. در واقع این روبات جاسوس یک شخص یا شرکت نامعلوم است که اطلاعات پارک را از آن خارج میکرده. در اپیزود شلوغ پنجم از فصل اول به داستان میو هم سری خواهیم زد. میو با حالت پریشانی از تخت خود در اتاق جراحی بیدار شده و فلیکس، یکی از مهندسان وحشت زدهای که روی او کار میکرد را صدا میزند. میو حالا با او آشنا شده و تمام سؤالات خود از دنیای عجیبی که در آن چشم گشوده را از او میپرسد. به نظر میرسد که میو دیگر ترس و وحشت را کنار گذاشته و تصمیم گرفته با مسائل غیرقابل درکی که در زندگی تجربه میکند خیلی منطقی رفتار کند.
حالا میو در بیدار شدن از حالت خاموشی به مهارت کامل رسیده و وقتی در نقش مصنوعی خود قرار دارد خود را زخمی کرده و به اتاق جراحی منتقل میشود تا در آنجا بیدار شده و با هم صحبت شدن با فلیکس درباره دنیای بیرون بیشتر بداند.

نهایتاً به خط داستانی دولوریس در سریال Westworld برمیگردیم. چیزی که حالا برای ما مشخص شده، این است که فورد حالا از نداهای آرنولد در گوش دولوریس آگاه بوده و رفتار او را زیر نظر دارد. فورد دولوریس را بیهوش میکند و در اتاق مخصوص از او سؤال میکند که آیا دوباره صدای آرنولد را در ذهنش میشنود یا خیر. ظاهراً دولوریس بعد از اتفاقاتی که در 30 سال گذشته افتاده مجدداً توسط فورد به وضعیت عادی برگردانده شده و در این مدت هم مرتب از او سؤال میکند که آیا بازهم آن صداها را میشنود یا خیر. دولوریس در پاسخ به او میگوید که 34 و 42 روز و 7 ساعت است که با آرنولد صحبت نکرده است.
درواقع فورد خوب میداند که بدترین چیز این است که دولوریس در این سالها ارتباط خود با صداهای ذهنی و هوشیاری خود را مخفی کرده باشد. از این رو سعی دارد تا با دسترسی به حالت بیهوش و خطوط برنامه ریزی او از این قصد او مطلع شود.

اما بعد از این بخش به یکی از مهمترین صحنههای این اپیزود یعنی رویارویی فورد و مرد سیاه پوش در کافه میرسیم. مرد سیاه پوش رفتار خودمانی و نزدیکی با فورد داشته و با او مثل یک دوست قدیمی رفتار میکند. صحبتهای نیش و کنایه دار زیادی بین آنها رد و بدل میشود که تنها با گذر زمان و پرده برداشتن از رازهای داستان میتوان مفهوم آنها را متوجه شد.
قسمت ششم – The Adversary

میو اپیزود ششم از فصل اول سریال Westworld را طوفانی شروع میکند. میو از صحبت کردن با تکنسینهای ازمایشگاه فراتر رفته و به طور ترسناکی با محیط اطراف ارتباط برقرار میکند. این طور به نظر میرسد که شخصی با استفاده از ماشین زمان از سالهای غرب وحشی به دنیای مدرن قدم گذاشته و با چشمانی خیره به دنبال یاد گرفتن هرچیزی است که در اطراف خود میبیند. میو از مقابل دستگاهها و تجهیزات پیشرفتهای میزبانان سریال Westworld را خلق میکنند عبور کرده و با این که چیزهایی که میبیند غیرقابل باور به نظر میرسند، سعی میکند تا وحشت خود را کنترل کرده و بیشتر بداند.
بعد از این وقایع، به وضعیت تد نگاهی میاندازیم که حالا به یک قاتل زخم خورده تبدیل شده و با یک قاتل زنجیرهای رابطه دارد. در بخش دیگری که این اپیزود به آن پرداخت، گشت و گذار برنارد و السی در پارک را داشتیم که به لحظات سرنوشت سازی منجر میشود. برنارد در گوشهای ناشناخته از پارک خانهای را پیدا میکند که فورد خانوادهی رباتیک خود را در آن شبیه سازی کرده است. اما این خانه و افراد آن که شامل کودکیهای خود فورد هم میشود، هدیهای است که توسط آرنولد به او داده شده است. چند اپیزود قبل در سکانسی که فورد گذشتهی خودش و آرنولد را برای برنارد توضیح میدهد، او عکسی از جوانیهای خودش و آرنولد را به برنارد نشان میدهد. حالا متوجه میشویم که نفر دومی که در عکس حضور داشته پدر فورد است. اما در اینجا سؤالی مطرح میشود که پس آرنولد کیست؟ در اینجا تمامی توضیحات فورد به برنارد میتواند زیر سؤال برود. آیا او همانطور که فورد میگوید خودکشی کرده یا قضیه از جای دیگری نشأت میگیرد. این در حالی است که لازم نبود تا این عکس به برنارد نشان داده شود.
لوگان در اپیزود پنجم به ویلیام میگوید که شخصی خودکشی کرده اما ماهیت او نامعلوم است. همانطور که احساس میشود، تکهی گم شدهای در این پازل وجود دارد که از دید بیننده دور نگه داشته شده است. اما با توجه به ماهیت اندرویدها و چیزهایی که درباره آنها میدانیم، مشخص میشود که آنها چیزهایی که ارتباطی به آنها ندارد را نمیبینند و یا طوری برنامه ریزی شدند تا جوری که فورد میخواهد ببینند. این موضوع در خصوص برنارد صدق میکند. همانطور که پدر دولوریس با دیدن عکسی که از دنیای بیرون پیدا کرده بود کاملا دگرگون شد، اما آن عکس برای خود دولوریس هیچ مفهومی نداشت. پس برنارد یک روبات است، علت این که آرنولد را در ان عکس ندیده همین امر بوده. اما باتوجه به این که سریال Westworld هنوز به این نکته اشاره ندارد، این موضوع میتواند خیلی از وقایع سریال Westworld که تاکنون تصور میکردیم را زیر سؤال ببرد.
قسمت هفتم – Trompe L’Oeil
نام این قسمت از یک اصطلاح فرانسوی به معنای خطای چشم برداشت شده است. این کلمه همانند محتوای این قسمت بسیاری از موضوعات و سؤالاتی که از دنیای وست ورلد در ذهن داشتیم را فاش میکند. همانطور که در ابتدای سریال Westworld تدی طور دیگری به ما معرفی شده و سپس ماهیت او اشکار شد، این قسمت نیز به کنار هم قرار دادن قطعات یک پازل واقعیت وجودی یکی از کاراکترهای خود را برای ما آشکار میکند. در آخرین لحظات اپیزود هفتم با یک واقعیت تکان دهنده رو به رو میشویم. اول از همه متوجه میشویم که فورد در زیر کلبهای که خانوادهی روباتیکش در آن زندگی میکنند یک کارگاه کوچک روبات سازی دارد اما ظرفیت ساخت آن محدود بوده و به نظر میرسد که یک نسخه آزمایشگاهی از تجهیزات بزرگی است که در مرکز کنترل قرار دارد. اما این کارگاه مفهوم مهمی دارد. این که فورد در طول این سالها روباتهایی را ساخته که ماهیت آنها از دلوس مخفی شده ولی آزادانه در پارک حضور داشتهاند.

بعد از خیره شدن چشمان مخاطبان برای پیدا کردن علت ساخت این مکان به لحظهی تعیین کنندهی این اپیزود در سریال Westworld میرسیم. موضوع به برنارد مربوط میشود. او کسی نیست که در تمام این مدت تصور میکردیم. برنارد همسر و کودک خردسالش را از دست نداده و چنین خاطراتی اصلاً وجود خارجی ندارند. برنارد یکی از روباتهای وست ورلد است. لحظهای که برنارد متوجه دری که در مقابلش قرار گرفته نمیشود، لحظاتی غمناک و تکان دهنده است. تازه از اینجای کار حقایق و ظرافت کارهای فورد را خواهیم دید.
برنارد ترسا را به این مکان آورده بود تا کارگاه مخفی فورد را لو دهد. اما او حالا متوجه میشود که این کار را با دستور فورد انجام شده است. او حالا به شکل واضحتری برای ما ربات دیده میشود. او اصلاً سؤال نمیکند. پرسوجو کردن چیزی نیست که برای ساختار او طراحی شده باشد. فورد از او میخواهد تا ترسا را به قتل برساند و او بدون چون و چرا دستور را اجرا میکند.
دکتر فورد در یکی از سخنان خود گفته بود که من مخلوقات دنیای وست ورلد را از رنج چیزهایی که به آنها آسیب میزند خلاص کردهام. آنها چیزهایی که برایشان ناراحت کننده خواهد بود را نمیبینند. اما ما مرتب این نکته را فراموش میکنیم.

اما رازهای برنارد به این نکته خلاصه نمیشود. ما میدانیم که در عکسی که دکتر فورد از آرنولد به او نشان داد، سه نفر حضور داشتند. بعدها فهمیدیم که شخصی که در وسط فورد و آرنولد قرار دارد، پدر رباتیک فورد بوده که آرنولد به او هدیه داده بود. اما برنارد توانایی دیدن نفر سوم که آرنولد باشد را نداشته است. این موضوع اولین جرقههای فاش شده راز شبیه سازی برنارد از روی آرنولد را ایجاد میکند.
اما اتفاقات نهایی این اپیزود سریال Westworld به حضور شارلوت هیل نماینده دلوس در جلسات بحث درباره سیاستهای آینده وست ورلد میرسیم که مشخص میشود ان ربات جاسوس سرگردان از طرف خود دلوس مأمور شده بود تا اطلاعات خاصی را از پارک خارج کند. اما هنوز درباره ماهیت این اطلاعات چیزی به ما گفته نمیشود.
در پایان قسمت هفتم، به جدایی اجتناب ناپذیر ویلیام و دولوریس میپردازیم که حالا حسابی عاشق هم شدهاند. مهمانها بیشتر از یک مدت مشخصی نمیتوانند در پارک بمانند و با توجه به این که ویلیام هنوز سهام پارک را خریداری نکرده، این موضوع اجتناب ناپذیر است. ظاهراً اتفاقاتی که موجب تبدیل شدن شخصیت ویلیام به مرد سیاه پوش شده، از اینجا آغاز میشود.
قسمت هشتم – Trace Decay
قسمت هشتم سریال Westworld به بهترین شکل ممکن خطوط داستانی ظاهراً پراکندهی سریال را به هم متصل میکند. این اپیزود که Trace Decay یا محو شدن اثر نام دارد، ما را با جنبههای جدیدی از دنیای وست ورلد اشنا میکند. در این قسمت بیننده حتی واقعیت زندگی شخصی خود را در ذهن خود مرور میکند. اینجاست که مخاطب با خود میگوید اگر من هم مثل اندرویدها در یک حلقهی تکراری قرار گرفته باشم چه؟ اگر اینطور باشد، چطور میتوان مثل دولوریس و میو این حصار را پاره کرد؟

برنارد به خاطر قتل ترسا در وضعیت نامناسبی قرار دارد. اما چیزی که ذهن او را درگیر کرده، عدم اختیار برای انجام کارهایش نیست. او پذیرفته که یک روبات است و برای چه هدفی ساخته شده. مشکل اینجاست که برنارد در تصوراتش رابطه خود را با فورد گرمتر از اینها تصور میکرد. فورد نه تنها برای آرام کردن او کاری نمیکند، بلکه با تحسین احساسات او، عملکرد خود را در طراحی چنین موجود کاملی مورد تمجید قرار میدهد. فورد در خلال صحبتهای سرشار از تفکر و ایدئولوژی خود با برنارد، تصورات او از رنجهای گذشتهاش او را به موجودات زنده تشبیه میکند. او در ادامه میگوید که عدم توانایی برای درک تفاوت احساسات در وجود انسان و اندروید است که موجب دیوانگی آرنولد شد. فورد ادامه میدهد که نه من و نه آرنولد نتوانستیم هوشیاری و خودآگاهی را تعریف کنیم. شاید به خاطر این است که قرار نیست قادر به این کار باشیم. شاید به خاطر این است که اصلاً چنین چیزی وجود ندارد.
فورد عقیده دارد که انسانها نیز مانند روباتهای دنیای سریال Westworld در چرخهی تکراری زندگی گرفتار شدهاند. آنها تصور میکنند که آزادانه زندگی میکنند ترس از این که نکند آنها هم تحت تسلط یک وجود آگاه دیگر قرار داشته باشند، موجب میشود تا با کنترل ذهن میزبانان پارک از افکار عذاب آور خود فرار کنند. نهایتاً فورد تصمیم میگیرد تا برای رهایی برنارد از اتفاقات گذشته، حافظهی او را پاک کند.
بعد از این قسمتها به توطئههای شارلوت و سایزمور میرسیم که در تلاش هستند تا برای کنار زدن فورد به اقدانات خود برای فرستادن مخفیانهی اطلاعات پارک به بیرون ادامه بدهند.

خط داستانی دولوریس و ویلیام که در چند اپیزود قبلی کمتر به آنها پرداخته شده و عملاً تغییری در آنها ایجاد نشده، واینبار پیشرفت بیشتری را به خود خواهد دید. 35 سال پیش و در زمان تأسیس پارک، دولوریس شهری را پیدا کرده بود که در زمان حال مخروبهای از آن به جا مانده است. همان شهری که آن کلیسای سفید رنگ و مرموز در آن قرار دارد. ظاهراْ این شهری است که در زمان تأسیس پارک وجود داشته و حالا تقریباً به طور کامل تخریب شده است. آنجلا دختری است که توسط دولوریس در خرابههای این شهر پیدا میشود. اگر به اپیزود سوم سریال Westworld توجه کرده باشید، آنجلا را برای اولین بار در آن میبینیم. در آن اپیزود، فلش بکی به خاطرات گذشته فورد زده میشود که آنجلا در همین مکان حضور دارد. اما زمانی که ویلیام پنج سال بعد برای اولینبار وارد پارک شد، نقش آنجلا از یکی از ساکنان داخل پارک به رباتی که به او خوش آمد میگفت عوض شده بود. از طرفی وقتی مرد سیاه پوش با او مواجه میشود، معلوم میشود که او حالا به عنوان جاسوس وایات فعالیت میکند. لذا این کاراکتر تاکنون سه نقش متفاوت را عوض کرده است. اما اصلاً دولوریس در اینجا چه میکند؟ چرا باید نداهای ذهنی او، سفر او را به این مکان هدایت کرده باشد؟ این سؤالی است که در ذهن خود دولوریس نیز وجود دارد و به زودی پاسخ آن را خواهد یافت.
ماجراهای مختلفی مثل بخشهای جداگانهی یک پازل کنار هم قرار گرفته و شخصیت مرموز، قاتل و خطرناک وایات را برای ما فاش میکنند
حالا به نقطهای رسیدیم که علت تغییر داستان تدی و خلق یک کاراکتر خونخوار و وحشتناک به نام وایات را خواهیم دانست. دولوریس در خاطرات خود شهری با کلیسای سفید را میبیند که افرادی در حال قتل عام مردم آن بودند. جالب اینجاست که این خاطره در ذهن تدی هم وجود دارد. ما میدانیم که براساس تئوری ذهن دوگانه، اندرویدها صدای برنامهنویسیهایشان را به عنوان صدای خدا میشوند. اصلا این همان چیزی بود که برای دولوریس هم اتفاق میافتد و او را به هوشیاری رساند. یا در اپیزود سوم تدی به فورد میگوید که وایات برای انجام یک سری مانورهای نظامی برای مدتی ناپدید شد و بعد با افکار خیلی عجیبی برگشت. همهی این ماجراها مثل بخشهای جداگانهی یک معما هستند که شخصیت مرموز، قاتل و خطرناک وایات را برای ما فاش میکنند. وایات داستان تدی، همان دولوریس است.

از اینجا به بعد متوجه میشویم که صحبتهای برنارد و دولوریس به 35 سال قبل برمیگردد. این برنارد نبود که دولوریس را برای خارج شدن از چرخهی تکراری اتفاقات زندگی خود ترقیب میکند. این آرنولد است که در تلاش است به هدف مورد نظر خود برسد. بنابراین همان شخصی که تدی از او تعریف میکند، دولوریسی است که مدتی ناپدید شده و بعدها با افکاری عجیب بازگشته است. ضمن این که گفتگوی آرنولد و دولوریس نمیتواند در کارگاه زیرزمینی فورد انجام شده باشد. بنابراین از همین جا تئوری کلیسای سفید کلید خورده و آنجا به عنوان محل ملاقات آرنولد و دولوریس پیشنهاد میشود. جایی که مرتب در افکار دولوریس تکرار شده و جایگاه خاصی در ذهن او دارد.
مرد سیاه پوش در داستانی که از گذشته خود برای تدی تعریف میکند، بیان کرده که 30 سال پیش با زنی ازدواج میکند که هیچ وقت از نظر احساسی با او ارتباط برقرار نکرده و نهایتاً اقدام به خودکشی میکند. میدانیم که به احتمال قریب به یقین این زن همان خواهر لوگان است. اما او بعد از ورود به وست ورلد زندگی گذشته خود را پشت سر گذاشته و در اینجا عاشق دولوریس میشود. همه چیز خوب پیش میرود و ویلیام یا مرد سیاه پوش به همان زندگی هیجان انگیزی که به دنبال آن بود رسیده است. اما وقتی دولوریس دوباره به حالت پیشفرض خود بازگردانده میشود، گویی دنیا بر سر ویلیام خراب شده و دیگر زندگی بدون او برایش مفهومی ندارد. ویلیام ناامید 35 سال پیش، مرد سیاه پوش بی روح زمان حال را متولد کرده است.
قسمت نهم – The Well-Tempered Clavier

نام زیبای این اپیزود، به صورت لفظی پیانوی به خوبی کوک شده معنا میشود. پیانویی که در کافهی محل کار میو همیشه و سر وقت به صورت خودکار کار میکند، نمادی از نظم دنیای سریال Westworld است. دنیایی که از این اپیزود دیگر روزهای آرام خود را پشت سر گذاشته و وارد فاز هرج و مرج میشود.
یکی از رازهای قدیمی سریال Westworld در این قسمت برملا میشود. عکسی که در قسمت اول موجب موجب به هم ریختن وضعیت تعادل پدر دولوریس، پیتر ابرناتی شد، در این قسمت و در صحنهای که به ویلیام در 35 سال پیش تعلق دارد دیده میشود. زنی که در این عکس قرار داشت، همان نامزد ویلیام یا خواهر لوگان بوده و بعدها فهمیدیم ژولیت نام دارد.
یکی از مهمترین معماهایی که در قسمت قبل متوجه آن شدیم، خاطرات خیالی تدی از قتل عام وایات در شهر مدفون شده و کسته شدن ژنرال به دست اوست. بعدها تدی به خاطر میآورد که این سربازان نبودند که به دست وایات کشته شدند، این مردم شهر بودند که در حال قتل عام شدن بوده و خود تدی است که در حال انجام این کار است. همانطور که فورد نیز به این موضوع اشاره کرد، داستان قتل عام وایات واقعیت دارد اما چیزی که در ذهن تدی است یک داستان خیالی است. بنابر دلایلی که دولوریس را وایات داستان تدی معرفی میکرد، باید نتیجه گرفت که ژنرالی که در خاطرات تدی کشته میشود همان آرنولد است که خود را به دست دولوریس خودآگاه سپرده است.

از طرفی مرد سیاه پوش بعد از 30 سال جستجو به دنبال هزارتو، به شهر مدفون شده رسیده بود و درحالی که قرار بود وایات به عنوان مانعی که از دستیابی او به هزارتو جلوگیری میکند، در آنحا انتظار او را بکشد، با دولوریس مواجه میشود. آنجلا قبل از این که تدی را بکشد، به او گفته بود که زمانی که وایات قیام میکند، افرادی زیادی از او حمایت خواهند کرد. از این رو باید اقدامات میو برای ضربه زدن از داخل سازمان به مرکز کنترل نیز با این موضوع در ارتباط باشد. این موضوع درباره این که چرا خود تدی هم در قتل عام شهر به وایات کمک میکرده و خاطرات وحشتناک آن در ذهنش نقش بسته نیز صدق میکند. دولوریس هدف مهمی را در پیش داشته و این موضوع موجب شده تا اقدامات وحشتناک او به عنوان وسیلهای برای این هدف توجیه شوند. اتفاقاتی که نهایتاً به هرج و مرج 30 سال پیش منجر شده و با شکست مواجه شدند.
حالا سؤالی که در اینجا مطرح میشود، به مقصود فورد برای تکرار وقایع خشونت بار 30 سال پیش مربوط میشود. یکی از پاسخهای احتمالی، مقابله با اقداماتی است که دلوس علیه او صورت داده است. در ادامه به یکی از مهمترین اتفاقات این اپیزود میرسیم که البته پیش از این نتیجه گیری شده بود. برنارد همان روبات شبیه ساز آرنولد وبر دوست و همکار دکتر فورد بوده که سالها پیش در کارگاه زیرزمینی او طراحی شده بود. در انتهای این قسمت، مرد سیاه پوش در آستانهی پیدا کردن پاسخ معمای 30 سالهی خود قرار گرفته و دولوریس است که از سوی دیگر با ندای آرنولد به شهر مدفون شده رسیده است. میو آمادهی خروج از پارک است و همهی خطوط داستانی به جای که باید برسند رسیدهاند. تمامی این وقایع در قسمت نهایی تکمیل خواهند شد.
قسمت دهم – The Bicameral Mind

اپیزود دهم سریال وست ورلد، ذهن دوگانه نام دارد. این اپیزود با یک پایان بندی غیرمنتظره، سرانجام شایستهای را برای این داستان فوق العاده پیچیده ارائه میکند. در قسمت آخر مشخص میشود که نقشههای فورد که ما تمام این مدت به دنبال درک آن بودیم به وضوح در برابر بیننده در جریان بودند. او از ابتدای کار گفته بود که به دنبال چیز جدیدی است که فراتر از مفاهیم فعلی دنیای Westworld خواهد بود. این داستان، همان دختری به نام دولوریس بود که در دنیای از پیش تعیین شدهی وست ورلد با تلاش و استعداد درونی به خودآگاهی رسیده و در پایان در آغوش عشق قدیمی خود و در ساحلی که ماه را در آسمان آن مشاهده میکنیم، بعد از گفتن چند جملهی عاشقانه جان میدهد. همه چیز به همین وضوحی بود که ما درحال مشاهدهی آن بودیم. به همین میزان دردناک و شوکه کننده که آخرین و سرنوشتسازترین صحنهی داستان در برابر یک سری مهمان رده بالا که با نوشیدنیهای خود در دست آن را مثل یک صحنهی تئاتر اجرا شد. حسی که در این لحظه به بیننده دست میدهد، حس پوچی و بازیچه قرار گرفتن است. حسی که دقیقاً تجربه یک میزبان را به شما منتقل میکند. حسی که دنیا را بر سر مخاطب خراب میکند.
حسی که در این لحظه به بیننده دست میدهد، حس پوچی و بازیچه قرار گرفتن است. حسی که دقیقاً تجربه یک میزبان را به شما منتقل میکند

دولوریس در تمام مدتی که به صورت تکراری مورد زجر و عذاب قرار میگرفت نیز به مفهوم بازیچه قرار گرفتن آگاهی کامل نداشت. وقتی که هوشیاری او به بالاترین سطح ممکن رسید، تازه متوجه شد که در چه بازی کثیفی قرار دارد. سریال کاری میکند تا در لحظهی پایانی، زجر 30 سالهی ساکنان این دنیای ساختگی را با تمام وجود احساس کنیم.
در قسمت پایانی مشخص میشود که شارلوت و روئسای پارک یک خواستهی واحد دارند؛ میزبانها نباید از این چیزی که هستند باهوشتر باشند. خواستهای که فورد 30 سال پیش با جدیت از آن دفاع میکرد. اما حالا این فورد است که متوجه شده در برابر آرنولد اشتباه میکرده و با ایمان به تفکرات او حسرت تمام این 35 سالی که در فقدان او سپری کرده را میخورد. فورد بعد از این که با اقدامات به ظاهر بازدارنده خود به صورت تعمدی اعتماد بینندگان را از خود سلب کرده بود، بار دیگر به جایگاه واقعی خود برمیگردد. او برای جبران اشتباه خود، تصمیم میگیرد تا تمام هوش و ذکائت خود را به کار گرفته و نقشه را بدون ایراد به پایان برساند.
اگر دولوریس 35 سال پیش با خواستهی آرنولد موفق به انجام این عمل شد، این بار کاملاً مختارانه این تصمیم را گرفته به سمت سر دکتر فورد شلیک کرد.
او دولوریس را به چرخه داستانی خود برگرداند و سپس 35 سال تلاش کرد تا او مجدداً به سطحی از آگاهی که به دنبال آن بود برسد. او برای میو یک داستان فرار برنامه ریزی کرد تا با قرار دادن او در یک موقعیت مناسب، جرقهی آپدیتی که آرنولد در ذهن اندرویدها قرار داده بود را عملی کند. کارهای او درست و روی برنامه پیش میرود تا این که دولوریس مثل 35 سال پیش یکی دیگر از مؤسسان پارک را به قتل میرساند. اما این بار یک تفاوت مهم وجود داردو آن هم از هنرنمایی فورد نشأت میگیرد. اگر دولوریس 35 سال پیش با خواستهی آرنولد موفق به انجام این عمل شد، این بار با تصور این که کاملاً مختار این تصمیم را گرفته به سمت سر دکتر فورد شلیک کرد.

فورد عقیده داشت که کلید رسیدن به آگاهی رنج کشیدن است و داستان دولوریس این ایدهی او را به درستی ثابت کرد. دکتر فورد حدتحمل دولوریس را لبریز میکند. کار را به جایی میرساند که دولوریس سر بلند کرده و میبیند تمام 35 سال تلاش او در وضعیتی که تصور میکرد همه چیز درست پیش میرود، یک نمایش ساختگی بود. دکتر فورد کاری که که رباتها شناخت بسیار خوب یاز انسانها داشته باشند.
فورد عقیده داشت که کلید رسیدن به آگاهی، رنج کشیدن است
دولوریس همانطور که در کلیسای سفید به تحقیر مرد سیاه پوش میپردازد، از جایگاه بالای خود مطلع شده و خوب میداند که برای غلبه بر این انسان ضعیف، باید چه شیوهای را در پیش بگیرد. در پایان مشخص شد که این طرز تفکر دولوریس است که موجب شد آزادی مطلق او 35 سال به طول بیانجامد. تمام مدتی که دولوریس با نداهای آرنولد به سمت هدف خود حرکت میکرد، در واقع اصلاً برنامهای برای این کار تعبیه نشده بود. صدایی که دولوریس برای توجیه آن، به آرنولد نسبت میداد، در واقع تفکرات خود او بودند. ارنولد تنها خاطرهای در ذهن او بود تا او را از هدفی که در ذهن دارد دور نکند.

فورد داستان خیره کنندهی خود را با جملات زیبایی به پایان میرساند. او در سخنرانی پایانی خود میگوید:
در کمال تاسف باید بگویم این آخرین داستان من است. یک دوست قدیمی زمانی بهم چیزی گفت که خیلی آرومم میکنه. چیزی که از یه جایی خونده بود. اینکه موتزارت، بتهوون و شوپن، هرگز نمردن. اونا به سادگی تبدیل به خود موسیقی شدن. پس امیدوارم که شما از این آخرین قطعه نهایت لذت رو ببرین