داستان غمانگیز آرتور مورگان (Arthur Morgan) کاراکتر اصلی این بازی، پسر وفادار و فداکار گنگ ون در لیند (Vander Lind Gang) با افرادی که خود را مسئول امنیتشان میداند، بالاخره با تمام پستی و بلندیها به پایان میرسد؛ پسری که با همین گروه بزرگ شد و توسط همین افراد هم آهسته فدا و به رستگاری رسید. در ادامه با زیروبم شخصیت آرتور مورگان با پی اس ارنا همراه باشید.
!این مطلب اطلاعات مهم داستان را لو میدهد!
روایت زندگی؛ انتخابی نداری!
برای خیلی از ماها شخصیت آرتور با دیگر کاراکترها کاملا فرق میکند؛ آرتور کسی است که در کمال قدرت و مهارتهایی که دارد ضعیف است. آرتور هیچوقت خودش انتخابکننده کارهایی که انجام میداد یا اتفاقاتی که برایش پیش آمد نبود؛ آرتور مورگان در سال ۱۸۵۵ متولد شد و از همان ابتدای کودکی شاهد مرگ پدرش بود. میتوانید در چادر آرتور عکسی که از پدرش لیل مورگان (Lyle Morgan) با کلاه خود آرتور که روزی متعلق به همان فرد بود را ببینید؛ مادرش بیتریس (Beatrice) هم در زمان کودکی بهخاطر دلایل نامعلوم در گذشته بود.
آرتور تا سنین جوانی در خیابانها پرسه میزد و سرانجام توسط داچ ون در لیند (Dutch Van Der Lind) و هوزئا متیوز (Hosea Matthews) به گروه بهعنوان سومین پسر پیوست. درطی این سال ها آرتور با طرز فکر و شیوه زندگی داچ و هوزئا بزرگ شد؛ خواندن و نوشتن، تیراندازی و شکار را از هردو آموخت و رفته رفته به پسر محبوب گروه تبدیل شد.
حالا این پسر محبوب به چیزی که هیچوقت حق انتخابی درمورد آن نداشت تبدیل میشد و هر بار بیشتر در آن فرو میرفت. اینکه از سنین پایین به راهی خطرناک کشانده میشد مشکل اصلی نبود؛ مشکل وقتی بود که پلها همگی پشت سر او خراب میشد. اینکه آرتور در اتفاقاتی که شاهدشان بود دخیل نبود اما زندگیاش را تحت تاثیر قرار میداد، در آشناییاش با مری گیلیز (Mary Gillis) هم تنهایش نمیگذاشت.
آرتور در همان زمانهای جوانی با دختری آشنا شد و بهترین زمان از زندگی تحمیلی خودش را میگذراند. آرتور مورگان از دسته کاراکترهایی است که گذشته کامل و تعریفشدهای دارد؛ همین گذشته هم باعث میشد ازدواج با دختر رویاهایش غیرممکن شود. کسی که تمام عمرش درحال فرار بوده و همیشه اسلحهای را با شانههایش حمل میکرد، هنوز شانهاش برای سنگینی یک زندگی مستقل قوی نبود. همانطور که از ابتدا مشخص بود، رابطه آرتور با مری پایان خوشی نداشت و زندگی از هم پاشیده این پسر آنقدر برای ورود شخص دیگری جا نداشت.
نکته جالبی که وجود دارد این است که ما سفر خود با آرتور را در سن ۴۴ سالگی او تجربه میکنیم؛ دقیقا زمانی که همه نیازمند حضور این شخصیت درکنار خود هستند؛ چهکسی بهتر از وفادار و مورد اعتمادترین عضو گنگ برای انجام بزرگترین کارها.
داستان بازی Red Dead Redemption 2 بهخوبی با نسخه اول هماهنگ و جفتو جور میشود. درسال ۱۸۸۵ آرتور با پسری ۱۲ ساله آشنا میشود که توسط داچ نجات یافته و حالا به آنها پیوسته بود. جان مارستون (John Marston) شانه به شانه آرتور بزرگ شد و هردو لقب پسران داچ را بهدست آورده بودند.
داستان تبدیل شدن آرتور به فردی تحت تعقیب بسیار جالب و حتی غیر ضروری است. داچ، هوزئا و آرتور درسال ۱۸۸۷ بهعنوان اولین باری که از بانک دزدی میکردند، توانستند ۵۰۰۰ دلار طلا بهدست بیاورند که در کمال ناباوری همه آن پول را با عنوان رابین هود بین یتیمخانهها تقسیم کردند. اولین دزدی آرتور تنها باعث شد تا هیچوقت زندگی آرامی را در چندین سال آینده تجربه نکند.
بازی Red Dead Redemption 2 شاید مهمترین جزئیات را در گوشه و کنار تاریک داستان گنجانده است. پس از انجام یکی از مراحل در چپتر ۶، از شما درخواست میشود تا درباره وضعیت بد سرخ پوستان با رهبر آنها یعنی Rains Fall صحبت کنید. شما میتوانید این درخواست را رد کنید و به ادامه مراحل دیگر بپردازید. اما اگر قبول کنید و با رینز فال بهسمت کوههای بلند غرب بروید، آرتور درد و دل زیادی با مرد پیر و باتجربه سرخ پوست خواهد داشت. یکی از مهمترین موضوعاتی که آرتور پیش میکشد، داشتن یک پسر در گذشته است!
داستان از این قرار بود که آرتور چند سال پس از اتمام رابطهاش با مری، با دختری ۱۹ ساله آشنا شده بود و حاصل آن پسری بود بهنام آیزک (Isaac)؛ حالا پس از این اتفاق آرتور هر چند ماه یکبار به دیدار این دو میرفت و حتی یکبار هم آیزک را به ماهیگیری درست مانند جک (Jack) برده بود. شاید اولین دلیلی که میتوانیم ثابت کنیم چرا آرتور همیشه مردی ناراحت و غمگین بود دقیقا همین است؛ آخرین باری که او به دیدار مادر و فرزندش میرود اجساد آنها را درون کلبه مییابد که تنها بهخاطر ۱۰ دلار توسط دزدان کشته شده بودند. کنار آمدن با این قضیه برای او سخت بود اما باید قبول میکرد که یک یاغی نباید انتظار دیگری هم از شروع روابط عاطفی داشته باشد.
با تمام این اتفاقات، آرتور حالا ۴۴ ساله شده بود و با اینکه سخت بود تمام گذشتهاش را گوشهای از قلبش نگهداری میکرد که هربار هم جرعت زندهکردنشان را هم نداشت. تنها اشتباه بزرگی که او در زندگیاش میتوانست انجام دهد، وفاداری به فردی بود که حتی به سخنان گذشته خود هم پایبند نبود. شاید جمله «انتقام بازی احمقهاست» را از آرتور در اوایل بازی بهیاد داشته باشید، اما اولین بار این از دهان داچ بیرون آمد؛ حرفی که از اول جوانیاش به آرتور و جان جوان میزد تا همیشه قدمهای حساب شده بردارند.
هنر همدردی کردن با قهرمانت
یکی از نکات جالب درباره شخصیت آرتور مورگان این است که ما بهخوبی میتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم، خود را بهجای او تصور کنیم و از خودمان بپرسیم اگر جای آرتور بودیم چکار میکردیم؟ این یکی از بزرگترین نکات در طراحی کاراکتر است که آرتور با نمره بالا آن را قبول میشود. هرچه در بازی پیشروی میکنیم، حال آرتور بدتر میشود و شور و حالی که پیشتر در چبتر ۲ یا ۳ از او میدیدیم، دیگر در آخرین مراحل بازی قابل شناسایی نبود.
شخصیت آرتور میتواند توسط ما ساخته و به رستگاری رسیدن یا نرسیدناش با ما باشد. اما آرتور واقعی همان شخصیت با درجه افتخار بالا است، کسی که بیدلیل به یکی از بهترین کاراکترهای دنیای بازی تبدیل نشده. داستان به بهترین حالت مظلومیت آرتور را به ما نشان میدهد، کسی که هیچ گناهی ندارد بهجز خوب بودن. مهمترین رویدادهای زندگی آرتور در آخرین ماههای زندگیاش اتفاق میافتد؛ جایی که بازی به ما فرصت تغییر را میدهد و این با ماست که این لطف را در حق کاراکتر موردعلاقه خود انجام دهیم یا نه.
آرتور خیلی زیاد تحت تاثیر محیط قرار میگیرد، شاید در اوایل بازی متوجه شوخیهای توهینآمیز او با افراد مختلفی مانند Uncle باشید؛ شوخیهایی که بهخوبی در اوایل بازی شما را شیفته این شخصیت میکند. اما کم کم وقتی ما بهصورت او خیره میشویم، میتوانیم چشمان قرمز او را بهخاطر بیماریاش ببینیم یا صرفههایش که همراه با خون است را پس از استفاده از غذاهایی که به همراه داریم بشنویم.
تغییر سخت است؟ فرار کن!
چیزی که آرتور از زندگی پرهیاهوی خود فهمید این بود که زور را بهکسی تحمیل نکند؛ زمانی که غرب وحشی آخرین نفسهای خود را میکشد و مردم بیشتر بهسمت زندگی بیخطر و بدون سلاح میروند، تغییری سی ساله برای آرتور سخت است اما باز هم خودش را در مقابلاش قرار نمیدهد. دیگر چندوقتی از کتک زدن مردی که مبتلا به سل بود گذشته بود؛ مبارزه بیثمری که چیزی بهجز ابتلا به همان بیماری بیشتر برای آرتور نداشت.
اگر وقت زیادی را در کمپ بگذرانید متوجه اطلاعات مختلفی میشوید؛ از مکالماتی که افراد گنگ با آرتور دارند که بهتدریج جوابهای غمانگیزتری هم از او میشنویم. شاید بگوییم پس از مشخص شدن آینده انتقام گرفتنها و مبارزات بیمورد داچ برای آرتور، این فکر را بهذهناش میرساند که بیسرو صدا فرار کند. اما کارهایی مهمتر از آن وجود داشتند که بهتر بود آنها انجام شوند.
آرتور با این حقیقت آشنا بود که دیر یا زود قرار است بهخاطر سل بمیرد، پس چهفرقی میکند که تحت تعقیب باشد یا با هویتی جدید در جایی گرم و نرم کام مرگ را بچشد. مهمترین کاری که باید انجام میداد مطمئن شدن از امنیت جان، ابیگیل (Abigail) و پسرشان جک بود؛ آنها تنها کسانی بودند که هیچوقت آرتور را فراموش نمیکردند. آرتور درگفتگویی که با Uncle پیرمرد غرغروی گنگ داشت گفت که حق انتخابی ندارد و دیگر برای آن دیر شده، بهترین کار حالا کمک کردن بقیه برای رسیدن به انتخابهایشان است؛ حرفی که باعث میشود برای چندمین بار جمله «تو آدم خیلی خوبی هستی» را بشنویم؛ سخنی که آرتور باوری به حقیقتاش ندارد!
چقدر بهخاطر لگد اسب قدیمیتان دلخور میشوید؟
آرتور از اول بازی تا آخر همیشه دلخوریهایی را از بعضی از افراد گروه داشت؛ بزرگترین آنها شاید برای داچ بخاطر اعتماد بیشتر و خام شدناش توسط فردی که بیشتر از ششماه نبود که در پی دعوای بزرگی در یکی از سالنها با او آشنا شده بود یعنی مایکا (Micah) باشد. مایکا از اول داستان همان موش خبرچینی بود که تصمیمات رهبر گنگ یعنی داچ را تحت تاثیر قرار میداد و هربار باعث شکستشان و کشتهشدن افراد مهم گروه مانند هوزئا و لنی (Lenny) میشد. اما داچ این را نمیدید! تنها کسی که از او انتقاد میکرد و بهخاطر کارهای اشتباهی که انجام میداد سرزنشاش میکرد آرتور بود؛ این شاید بزرگترین دلیلی بود که آرتور به اشتباه از چشم داچ افتاد.
البته این مهم نیست، همه ما میدانیم که همیشه در همه مواقع حق با پسر خوب گروه بود؛ هرچهقدر هم آرتور پیش داچ کمرنگتر میشد، حضور و تاثیر بهسزایش در موفقیتها بیشتر توسط افراد واقعبین گنگ درک میشد. آرتور هر بار بیشتر از همیشه احساس خستگی و تنهایی میکرد، چیزی که اصلا حقش نبود.
بهترین نقلقولهای آرتور مورگان
تنها یک کار را انجام بده!
رابطه آرتور و جان از جالبترین حقیقتهای داستان بازی است. آرتور همیشه سعی در نجات جان و دادن فرصتهای دوباره به او است و بهترین جملهای که میتوانست به او بگوید این بود:
فقط سعی کن این کار را انجام بدی یا دیگری؛ هیچوقت دو رو نباش، این تمام چیزیه که میگم.
منظور آرتور از این جمله این بود که جان تنها سعی کند تا یک راه را پیدا کند و به آن بچسبد؛ زندگی کردن چند زندگی باعث میشود همان یکی هم از بین برود!
ما دزدانی هستیم که دنیا دیگر نمیخواهد!
یکی از جالبترین جملات آرتور در مکالمه خود با داچ است؛ بعد از رها کردن اولین مخفیگاهمان در نزدیکی شهر ولنتاین (Valentine) و گذشت چندروز از مستقر شدن در کمپ جدید، داچ بیشتر حرفهای امیدوارکننده میزد. اما حقیقت تلخ بود؛ حقیقتی که آرتور از گفتنشان باکی نداشت.
ما توی این دنیا دزدانی هستیم که دیگه این دنیا نمیخواد.
همیشه، داچ!
نویسندگان داستان بازی از همان اول میخواهند تا ما با آرتور ارتباط برقرار کنیم؛ برای همین هم هر زمان که داچ از وفاداری سخن میگفت، آرتور اولین کسی بود که وفاداریاش به داچ را بر زبان میآورد.
همیشه، داچ!
جان موفق شد!
آخرین جملات آرتور به داچ بیشتر از بقیه در ذهنمان مانده است. اگر با درجه آنر (Honor) بالا تصمیم بگیرید که به جان کمک کنید، آرتور در لحظات آخر میگوید:
جان موفق شد؛ فقط خودش، بقیه ما نه!
شاید یکی از مهمترین عاملان علاقه بسیار زیاد ما به این شخصیت، انجام دادن تمام کارهایی بود که در دلمان توقع انجام آنها از آرتور را داشتیم. آرتور مورگان بزرگترین دلیلی خواهد بود که بازی Red Dead Redemption 2 و داستان پرتنش زندگیاش در خاطرمان بماند.
شما درمورد این شخصیت چگونه فکر میکنید؟ بهترین صفتی که میتوانید به او بدهید چیست؟ برایمان بنویسید.
تنها باری که با یه بازی ویدیویی اشکم دراومد last ride آرتور مورگان بود. تاحالا با هیچ شخصیتی تو هیچ بازی انقدر ارتباط برقرار نکرده بودم. میشه روزها و ماه ها در مورد این شاهکار صحبت کرد. شخصیت آرتور مورگان هیچ وقت از ذهن ها پاک نخواهد شد.