ژان لوک گدار (Jean-Luc Godard) آخرین مدرنیست بزرگ قرن بیستم در سن 91 سالگی درگذشت. در این اواخر، گدار شبیه یک رهبر فرقه کاریزماتیک اما دور از کار شده بود. انگار چهگوارا از ترور طفره رفته و در دوران کهن سالیش در جنگلهای بولیوی پنهان شده باشد: کمتر دیده میشد، کم اهمیتتر، اما همچنان قادر بود از دور دزدیهای بانکها و اقدامات تماشایی مقاومت مسلحانهای را که مردم را به یاد حرفه انقلابیاش میاندازد، به فکر فرو برد. ابتدا گدار مانند قهرمانی بیمانند پرستش میشد و مورد تحسین قرار میگرفت. او از این نظر تأثیرگذار بود که موج نو فرانسه، هالیوود و همه فیلمسازان را متحول کرد و روشهای تجربی کمیابش امروزه الهام بخش بسیاری از هنرمندان شده است.
گدار در سال 1960 با فیلم عاشقانه À Bout de Souffle یا «از نفس افتاده» وارد سینمای جهان شد. داستانی به قلم فرانسوا ترفو (François Truffaut) که رابطه دختر آمریکایی جوانی (با بازی جین سیبرگ) در پاریس را با مردی در حال فرار با بازی ژان پل بلموندو (Jean-Paul Belmondo) نشان میدهد. گدار به کتاب قانون پشت پا میزند و کلیشههای قبلی سینمایی را دور ریخته و انحرافات وحشیانه، صحنههایی با دیالوگهای بینظیر، لوکیشنهای واقعی و گشت و گذارهای غیرروایی را پیش چشم مخاطب میگذارد.
- مطلبی که باید بخوانید: بهترین فیلم های عاشقانه تاریخ – کلیک کنید
دهه 1960 دوره باشکوه او بود، زمانی که تصاویر و شعارها قادر بودند جهان را تغییر دهند. او با تسلط و سرعتی نفس گیر فیلم میساخت. گدار باحوصله بود، شیک پوش و مظهر خونسردی. تصویر او که با عینک تیرهاش یک رول فیلم را در دست گرفته و آن را بررسی میکند بسیار معروف و نمادین است. اخلاق جنسی و غیرممکن بودن صمیمیت و عشق، مضمونهای اصلی او بودند که با بحثهای عمیق و فکری درباره سیاست در هم آمیخته میشدند. دو فیلم Bande à Part (1964) و Two or Three Things I Know About Her (1967) انرژی و سبک شگفت انگیزی دارند: مسرت بخش اما ساختار شکن. واضح است که گدار در مسیر خودش به عقاید سیاسی معتقدتر و از نطر ساختار و سبکش بی پرواتر است.
اما فیلم مورد علاقه ما از گدار در آن دوره، فیلم Une Femme Mariée (1964) است، شاهکاری بالغ و قابل قیاس با فیلم (1962) Cléo de 5 à اثر انیس واردا (Agnès Varda). ماچا مریل (Macha Méril) در نقش شارلوت، زنی فوق العاده زیبا است، یک زن متاهلی که با یک بازیگر خوش تیپ رابطه عاشقانه برقرار میکند. فیلمی به شدت وابسته به عشق شهوانی، با درخششی خالصانه. گدار همچنین از زیرنویسهایی برای به نمایش گذاشتن افکار شارلوت استفاده میکند. این یکی از جذابترین و عجیبترین فیلمهایی است که تا به حال ساخته شده است.
اغلب یک فیلم از گدار مانند فیلم Pierrot le Fou (1965) به طرز گیج کنندهای وحشیانه و تقریباً نامنسجم است، این بینظمیهای بحث برانگیز در فیلمبرداری صحنههای اکشن دیوانه وار، نظری طنز آمیز در مورد کودکانه بودن ملودرامهای هالیوودیست. ژان لوک گدار همیشه به نظامی گری و امپریالیسم، به گناه و شرمساری فرانسه در مورد جنگ، به سایه هولناک اردوگاههای مرگ، و البته ویتنام، آن موضوع کلیدی دهه 60 که گدار را وارد انبوه مفهومی مائوئیسم و چپ گرایی رادیکال کرد، برمیگشت.
او در میان فیلمسازان منحصر به فرد، نظریه پرداز، منتقد و تجربه گرا بود. کارگردانی که به طور جدی به چیستی سینما و معنای آن فکر کرد. اما به طرز شگفت انگیزی، گدار از سینما به عنوان یک هنر در حال رشد و تکامل تجلیل نمیکند، بلکه طوری رفتار میکند که انگار همه چیز تمام شده و به بلوغ رسیده است. تیتراژ پایانی فیلم Weekend (1967) این بود: «پایان داستان – پایان سینما». او در این زمینه کمی شبیه منتقد ادبی جورج اشتاینر (George Steiner) فکر میکند. اشتاینز به طور بحث برانگیزی اعلام کرد که تراژدی مرده یا زبان آلمانی مرده است. گدار به طرز تحریک آمیزی شدیداً دوست داشت اعلام کند که سینما مرده است. گدار تبدیل به جادوی مرموز و خشمگینی شد که میخواست نه فیلم، بلکه «سینما» بسازد تا صدا و تصویر را به نحوی از چهار دیوار پردهها رها کند. او به شدت از منتقد بزرگ آندره بازن (André Bazin)، نویسنده مجله Cahiers du Cinéma، الهام گرفت و کار خود را به عنوان منتقد در آن مجله برجسته آغاز کرد. بنیانگذار جنبش موج نو، زمانی که انتقاد به معنای مداخله قاطع در سینما و فیلم ساختن بود قاطعانه به حوزه نقد ورود میکرد.
همیشه بحث مقایسه گدار با بقیه کارگردانان داغ بوده. گدار، روبسپیر (Maximilien Robespierre) قضاوتگر سینما بود. او جان لنون و پل مککارتنی ماجرای فرانسوا تروفو است، آن رفیق موج نوی نرمتر و تجاریگراتر که گدار قرار بود با او درگیر و مقایسه شود. برخورد گدار با سینما، او را متمایز از دیگر کارگردانان موج نو و چه بسا دیگر کارگردانان تاریخ میکند.
موهبت عاقلانه گدار برای فال گویی هرگز او را کاملاً رها نکرد. فیلم خداحافظی با زبان (Adieu au Langage) او، مانند باقی آثارش به صورت مبهم و معمایی بود، اما به شکلی بازیگوشانه با جادوی سه بعدی زنده و توسط منتقدان آمریکایی به عنوان بهترین فیلم سال 2014 شناخته شد. فیلم Socialisme (2010) او کلاژ دیگری از تصاویر و ایدهها بود که مردم را به نمایش میگذاشت. قسمت اعظم فیلم در یک کشتی تفریحی اتفاق افتاد. کشتی تفریحی که گدار در آن مشغول فیلمبرداری بود در واقع کشتی بدنام Costa Concordia است که در سال 2012 در یک فاجعه واژگون شد. برای من، لنز دوربین گدار تقریباً شبیه به یک تلسکوپ است. انگار از دور به انسان نگاه میکند، شاید از سیارهای دیگر.
بسیاری به سادگی از گدار دست کشیدند، یا از پرستش عجیب قهرمان سابق خود خجالت زده شدند. گاهی اوقات انزجار او از اسرائیل از مرز یهودستیزی عبور میکند. برای بسیاری، شاهکار بالغ او پس از «بی نفس»، پروژه مستند ویدیویی حماسی هشت قسمتی Histoire(s) du Cinéma (1988-1998) بود – یک کلاژ متنی جاهطلبانه، رشتهای از کلیپهایی که گدار با آن منظرهای پرشور از سینما را خلق میکند. گدار به ما یاد داد که چگونه سینما را تماشا کنیم. هیچ کس مانند ژان لوک گدار نبوده و وجود ندارد و از دست دادن او برای سینما دوستان غم بزرگیست.