انسانهای زیادی را ملاقات میکنیم، به کسان زیادی میگوییم که دوستشان داریم اما تنها یک نفر… تنها یک نفر است که میآید و با آمدنش همهچیز را تغییر میدهد. بعد از او همهچیز خلاصه میشود به او.ریچارد لینکلیتر کارگردان این سهگانه گفته است: من مدت زمانی را با دختری گذراندم و درباره موضوعات مختلفی با او صحبت کردم، ولی دیگر او را ندیدم و این منبع الهام من برای ساخت این فیلم بود.هنر یعنی همین! اتفاقی در زندگی ما میافتد و از درون آنقدر مغز ما را میخورد تا در نهایت به شکل هنر بیرون میآید. فیلم Before Sunrise اثری بسیار فُرمیک و شیرین است که با همین ساده بودنش، با همین نگاههای زیر چشمیاش دل هر مخاطبی را میبرد. من حتی با فکر کردنِ به Before Sunrise احساساتی میشوم. Before Sunrise برای من بهترین فیلم عاشقانه تایخ سینماست.
زیبایی فیلم Before Sunrise در همین ساده بودنش است. اثر سعی نمیکند چیز خاصی باشد، Before Sunrise تنها سعی میکند صادق باشد. صدق با خود، صدق با عشق و صدق ریچارد لینگلیتر با محبوباش که دیگر هرگز او را ملاقات نکرد.
داستانهای عاشقانه معمولا تراژیک هستند. از رومئو ژولیتِ شکسپیر گرفته تا همین شیرین و فرهاد خودمان. اما لازم نیست همیشه تراژیک بود، همین یک موضوع که من قرار است تنها یک روز با معشوق خود باشم اوج تراژدی است. Before Sunrise از همین رو مهم است.
در شروع داستان با دو جوان به نامهای جسی و سلین آشنا میشویم که تنها یک روز معمولی را میخواهند با هم سپری کنند و سپس هر کدام مسیر خود را خواهند رفت. به نظر من قدرت Before Sunrise از همینجا میآید. فیلمساز میتواند تنها در عرض یک روز چنان عشقی را به تصویر بکشد که بیشتر آثار سینمایی و سریالهای عاشقانه با چندین و چند فصل هم نمیتوانند، اما چرا؟ چون صادق است. فیلمساز سعی نمیکند در اثر خود دیالوگهای قلمبه سلمبه داشته باشد تا مخاطب را گول بزند. فیلمساز تنها خاطرات خود با دختر مورد علاقهاش را به یاد میآورد و آن را میسازد. این دو بازیگر جوان نیز چنان احساسی و دقیق این نقشها را به تصویر میکشند که آدم دلش میخواهد عاشق شود. آن نگاههای زیر چشمی جسی به سلین! آن خندههای معصومانه سلین و آن سرخ شدنهای جسی با هر باری که سلین دستش را میگیرد…
این دو وارد شهر میشوند و با یکدیگر قدم میزنند. جسی زیر چشمی سلین را زیر نظر دارد. این نگاه کردنِ آنها خیلی خاص است. گویی اصلا بازی نمیکنند، گویی ایتان هاک و ژولی دپلی به راستی عاشق یکدیگرند.
فیلمساز سعی نمیکند کار خاصی انجام دهد. اصلا دوربین هم بسیار ساده است. گویی فیلمساز میخواهد این دو فقط قدم و باهم حرف بزنند. اما این حرف زدنها رفته رفته یک حس را به وجود میآورد. جسی معلوم است که عاشق سلین شده اما سلین چهره زیبا، سرد و مستقلی دارد که چیزی را به سادگی بروز نمیدهد. اما سلین نیز انسان است، او عاشق جسی میشود! اما این عشق چگونه به وجود میآید؟ با همین دیالوگهای ساده و گاها عمیق. هربار که دیالوگی بین آنها رد و بدل میشود شور و شوق بیشتری در آنها به وجود میآید تا آن را ادامه دهند.
فیلم با پیشبرد داستانش نکته مهمی را یادآوری میکند. عشق چیز خاص و فضایی و عجیبی نیست. شاید شما نیز یک روز به صورت اتفاقی با کسی حرف بزنید و سیاهچاله عشق شما را به درون خود بکشد. در واقع میشود به این موضوع پی برد که انسان چقدر مقابل عشق بی دفاع است! یک نگاه از سلین و یک نگاه از جسی کافیست تا تمام معادلات برهم بخورد.
فیلم در آغاز، نقطه پایانی برای داستان خود قرار میدهد، با فرا رسیدن فردا هر کدام باید مسیر خود را طی کرده و از هم جدا شوند. اما با این دیالوگهای ساده و عاشقانه که با خجالت درآمیختهاند، جسی و سلین به سادگیِ داستانشان، عاشق هم میشوند.
آنها به هنگام خداحافظی آتشینِ خود، قول میدهند که یکدیگر را در شش ماه دیگر دوباره ملاقات کنند…
اکنون که دارم درباره فیلم Before Sunrise مینویسم دوباره تمامی احساسات به من برگشتند. وقتی این فیلم را تماشا کردم، شباش زلزله آمد. هیجان زیادی داشتم تا ادامه فیلم را فردا ببینم. در ذهن خود سناریوهای مختلفی ساختم و درست یک ساعت قبل از این فیلم به یک بیت از شعر فروغ فرخزاد برخوردم: «کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر میکردیم، از بهاری به بهار دیگر». با خود فکر کردم که چقدر این بیت به سلین و جسی شبیه است! کاش آنها نه آن شش ماه و نه آن ده سال فاصله را میداشتند. کاش آنها همه عمر سفر میکردند از بهاری به بهار دیگر.
قسمت دوم فیلم یا همان Before Sunset شروع شد. ده سال از آن ماجرا گذشته و جسی در یک کتابفروشی درباره کتابش (موضوع سلین و جسی) صحبت میکند. جسی همینجوری سرش را میگرداند و ناگهان سلین را میبیند!!!! دوربین در یک مدیوم شات جسی را نشان میدهد که دست و پایش را گم کرده است. سپس دوربین به صورت سلین کلوز آپ میشود. سلین میخندد و همچنان خندههای او زیباست. سپس کات میخورد و چهره جسی در یک کلوز آپ را میبینم، او سرخ شده است. در این لحظه با خود گفتم اگر من به جای او بودم چه میگفتم؟ چه میکردم؟
جسی نزدیک میشود و چیز خاصی نمیگوید اما بازی فوقالعاده ایتان هاک یک چیز را در ذهن مخاطب تداعی میکند: او چیزهای زیادی برای گفتن دارد، احتمالا سالهاست این لحظه را تصور کرده اما در این لحظهِ لعنتی زبان قفل شده است. به قول سعدی بزرگ که گفت: «سخنها دارم از دست تو در دل ولیکن در حضورت بیزبانم.»
جسی سعی میکند کم کم نزدیک سلین شود. دوباره مثل قسمت بعدی، یک زمانی هست که باهم بودنِ آنها را تهدید میکند. جسی باید تا یک ساعت دیگر سوار هواپیما شود. سلین میخواهد به خانه برود و جسی هربار این فاصله را طی میکند تا کمی بیشتر با معشوق خود باشد! چه کاری عاشقانهتر از این؟ فیلمهای زرد عاشقانه امروز (نتفیلکس) چنان عشق را به تباهی کشانده و مبتذل کردهاند که معنای عشق به چیز دیگری تعلیق یافته است. عشق یعنی همین یک چیز ساده: من حتی تا سر کوچه هم که شده باشد با تو قدم میزنم تا برای چند دقیقه کوتاه هم که شده باشد، ما باهم باشیم.
این دو سوار تاکسی میشوند و دوباره آن نگاههای زیر چشمی شروع میشود. گویی زمان نتوانسته است بر عشق این دو چیره شود. نیچه جایی نوشته: «معیار عشق به شدت آن نیست، بلکه به مدت آن است.» دقیقا این جمله مصداق این سکانس از فیلم است. آنها هنوز هم که هنوز است عاشق یکدیگرند.
جسی تا محله و تا آپارتمان سلین میآید. گویی نمیخواهد این ماجرا تمام شود. دقیقا مثل من. من با جلو و عقب کردن فیلم فهمیدم که تنها بیست دقیقه از آن باقی مانده است؛ اما نمیخواستم فیلم تمام شود. میخواستم درون داستان بمانم. گویی من همان جسی بودم که شکل مخاطب به خود گرفته بود. دقت کنید که داستان چقدر قوی است که تا به این حد مخاطب را درگیر داستان خود میکند.
جسی وارد آپارتمان سلین میشود. سلینِ احساسی شروع به خواندن میکند (مدیونید اگر فکر کنید من سر این صحنه به باد رفتم!) سپس سلین به ساعتش نگاه کرده و میگوید: «از پروازت جا میمونیها! جسی میگوید که میدانم…» او اشتباه قبل را تکرار نمیکند. زندگی بدون سلین اصلا زندگی نیست، او میداند که باید بماند.